گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
مولانا

مر مغی را گفت مردی کای فلان

هین مسلمان شو بباش از مؤمنان

گفت اگر خواهد خدا مؤمن شوم

ور فزاید فضل هم موقن شوم

گفت می‌خواهد خدا ایمان تو

تا رهد از دست دوزخ جان تو

لیک نفسِ نحس و آن شیطانِ زشت

می‌کشندت سوی کفران و کنشت

گفت ای منصف چو ایشان غالب‌اند

یار او باشم که باشد زورمند

یار آن تانم بُدَن کاو غالبست

آن طرف افتم که غالب جاذبست

چون خدا می‌خواست از من صدق زفت

خواست او چه سود چون پیشش نرفت

نفس و شیطان خواست خود را پیش برد

وآن عنایت قهر گشت و خرد و مرد

تو یکی قصر و سرایی ساختی

اندرو صد نقش خوش افراختی

خواستی مسجد بود آن جای خیر

دیگری آمد مر آن را ساخت دیر

یا تو بافیدی یکی کرباس تا

خوش بسازی بهر پوشیدن قبا

تو قبا می‌خواستی خصم از نبرد

رغم تو کرباس را شلوار کرد

او زبون شد جرم این کرباس چیست

آنک او مغلوب غالب نیست کیست

چون کسی بی‌خواست او بر وی براند

خاربن در ملک و خانهٔ او نشاند

صاحب خانه بدین خواری بود

که چنین بر وی خلاقت می‌رود

هم خَلَق گردم من ار تازه و نوم

چونک یار این چنین خواری شوم

چونک خواه نفس آمد مستعان

تسخر آمد ایش شاء الله کان

من اگر ننگ مغان یا کافرم

آن نیم که بر خدا این ظن برم

که کسی ناخواه او و رغم او

گردد اندر ملکت او حکم‌جو

ملکت او را فرو گیرد چنین

که نیارد دم زدن دم آفرین

دفع او می‌خواهد و می‌بایدش

دیو هر دم غصه می‌افزایدش

بندهٔ این دیو می‌باید شدن

چونک غالب اوست در هر انجمن

تا مبادا کین کشد شیطان ز من

پس چه دستم گیرد آنجا ذوالمنن

آنک او خواهد مراد او شود

از کی کار من دگر نیکو شود

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode