گنجور

 
مولانا

ز آهن تیره بقدرت می‌نمود

واقعاتی که در آخر خواست بود

تا کنی کمتر تو آن ظلم و بدی

آن همی‌دیدی و بدتر می‌شدی

نقشهای زشت خوابت می‌نمود

می‌رمیدی زان و آن نقش تو بود

هم‌چو آن زنگی که در آیینه دید

روی خود را زشت و بر آیینه رید

که چه زشتی لایق اینی و بس

زشتیم آن تواست ای کور خس

این حدث بر روی زشتت می‌کنی

نیست بر من زانک هستم روشنی

گاه می‌دیدی لباست سوخته

گه دهان و چشم تو بر دوخته

گاه حیوان قاصد خونت شده

گه سر خود را به دندان دده

گه نگون اندر میان آبریز

گه غریق سیل خون‌آمیز تیز

گه ندات آمد ازین چرخ نقی

که شقیی و شقیی و شقی

گه ندات آمد صریحا از جبال

که برو هستی ز اصحاب الشمال

گه ندا می‌آمدت از هر جماد

تا ابد فرعون در دوزخ فتاد

زین بترها که نمی‌گویم ز شرم

تا نگردد طبع معکوس تو گرم

اندکی گفتم به تو ای ناپذیر

ز اندکی دانی که هستم من خبیر

خویشتن را کور می‌کردی و مات

تا نیندیشی ز خواب و واقعات

چند بگریزی نک آمد پیش تو

کوری ادراک مکراندیش تو