گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
مولانا

آن غلامک را چو دید اهل ذکا

آن دگر را کرد اشارت که بیا

کاف رحمت گفتمش تصغیر نیست

جد گود فرزندکم تحقیر نیست

چون بیامد آن دوم در پیش شاه

بود او گنده‌دهان دندان سیاه

گرچه شه ناخوش شد از گفتار او

جست و جویی کرد هم ز اسرار او

گفت با این شکل و این گند دهان

دور بنشین لیک آن سوتر مران

که تو اهل نامه و رقعه بدی

نه جلیس و یار و هم‌بقعه بدی

تا علاج آن دهان تو کنیم

تو حبیب و ما طبیب پر فنیم

بهر کیکی نو گلیمی سوختن

نیست لایق از تو دیده دوختن

با همه بنشین دو سه دستان بگو

تا ببینم صورت عقلت نکو

آن ذکی را پس فرستاد او به کار

سوی حمامی که رو خود را بخار

وین دگر را گفت خه تو زیرکی

صد غلامی در حقیقت نه یکی

آن نه‌ای که خواجه‌تاش تو نمود

از تو ما را سرد می‌کرد آن حسود

گفت او دزد و کژست و کژنشین

حیز و نامرد و چنینست و چنین

گفت پیوسته بدست او راست‌گو

راست‌گویی من ندیدستم چو او

راست‌گویی در نهادش خلقتیست

هرچه گوید من نگویم آن تهیست

کژ ندانم آن نکواندیش را

متهم دارم وجود خویش را

باشد او در من ببیند عیبها

من نبینم در وجود خود شها

هر کسی گر عیب خود دیدی ز پیش

کی بدی فارغ وی از اصلاح خویش

غافل‌اند این خلق از خود ای پدر

لاجرم گویند عیب همدگر

من نبینم روی خود را ای شمن

من ببینم روی تو تو روی من

آنکسی که او ببیند روی خویش

نور او از نور خلقانست بیش

گر بمیرد دید او باقی بود

زانک دیدش دید خلاقی بود

نور حسی نبود آن نوری که او

روی خود محسوس بیند پیش رو

گفت اکنون عیبهای او بگو

آنچنان که گفت او از عیب تو

تا بدانم که تو غمخوار منی

کدخدای ملکت و کار منی

گفت ای شه من بگویم عیبهاش

گرچه هست او مر مرا خوش خواجه‌تاش

عیب او مهر و وفا و مردمی

عیب او صدق و ذکا و همدمی

کمترین عیبش جوامردی و داد

آن جوامردی که جان را هم بداد

صد هزاران جان خدا کرده پدید

چه جوامردی بود کان را ندید

ور بدیدی کی به جان بخلش بدی؟

بهر یک جان کی چنین غمگین شدی؟

بر لب جو بخل آب آن را بود

کو ز جوی آب نابینا بود

گفت پیغامبر که هر که از یقین

داند او پاداش خود در یوم دین

که یکی را ده عوض می‌آیدش

هر زمان جودی دگرگون زایدش

جود جمله از عوضها دیدنست

پس عوض دیدن ضد ترسیدنست

بخل نادیدن بود اعواض را

شاد دارد دید در خواض را

پس بعالم هیچ کس نبود بخیل

زانک کس چیزی نبازد بی بدیل

پس سخا از چشم آمد نه ز دست

دید دارد کار جز بینا نرست

عیب دیگر این که خودبین نیست او

هست او در هستی خود عیب‌جو

عیب‌گوی و عیب‌جوی خود بدست

با همه نیکو و با خود بد بدست

گفت شه جلدی مکن در مدح یار

مدح خود در ضمن مدح او میار

زانک من در امتحان آرم ورا

شرمساری آیدت در ماورا

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode