گنجور

 
مولانا

گفت نوح ای سرکشانْ من، من نیم

من ز جان مُردم به جانان می‌زیم

چون بمُردم از حواسِ بوالبشر

حق مرا شد سمع و ادراک و بصر

چونکِ من، من نیستم این دَم ز هوست

پیش این دَم هرکه دَم زد کافر اوست

هست اندر نقش این روباه شیر

سوی این روبه نشاید شد دلیر

گر ز روی صورتش می‌نگروی

غره شیران ازو می‌نشنوی؟

گر نبودی نوح را از حق یَدی

پس جهانی را چرا بر هم زدی؟

صد هزاران شیر بود او در تنی

او چو آتش بود و عالم خرمنی

چونک خرمن پاس عشر او نداشت

او چنان شعله بر آن خرمن گماشت

هر که او در پیش این شیر نهان

بی‌ادب چون گرگ بگشاید دهان

همچو گرگ آن شیر بر دراندش

فانتقمنا منهم بر خواندش

زخم یابد همچو گرگ از دست شیر

پیشِ شیرْ ابله بُوَد کو شد دلیر

کاشکی آن زخم بر تن آمدی

تا بُدی کایمان و دل سالم بُدی

قوَتم بگسست چون اینجا رسید

چون توانم کرد این سِر را پدید

همچو آن روبه کمِ اشکم کنید

پیش او روباه‌ بازی کم کنید

جمله ما و من به پیش او نهید

مُلکْ مُلکِ اوست مُلک او را دهید

چون فقیر آیید اندر راه راست

شیر و صیدِ شیر خود آن شماست

زانک او پاکست و سبحان وصف اوست

بی نیازست او ز نغز و مغز و پوست

هر شکار و هر کراماتی که هست

از برای بندگان آن شهست

نیست شه را طمع بهر خلق ساخت

این همه دولت خنک آنکو شناخت

آنک دولت آفرید و دو سرا

ملک و دولتها چه کار آید ورا

پیش سبحان پس نگه دارید دل

تا نگردید از گمان بد خجل

کو ببیند سِر و فکر و جست و جو

همچو اندر شیرِ خالص تارِ مو

آنک او بی نقش ساده‌سینه شد

نقشهای غیب را آیینه شد

سِر ما را بی‌گمان موقن شود

زان که مؤمن آینهٔ مؤمن بود

چون زند او نقد ما را بر محک

پس یقین را باز داند او ز شک

چون شود جانش محکِ نقدها

پس ببیند قلب را و قلب را