گنجور

 
مشتاق اصفهانی

گشته جور محمد نبی خسته جگر

که خورند از غم او بنده آزاد افسوس

عاقبت غمکده هستی او را چون سیل

آب شمشیر فنا کند ز بنیاد افسوس

از تسیم ستم و صرصر بیداد سپهر

خرمن هستی او شد همه بر باد افسوس

از جفائی که بر او رفت برآمد هر سو

از زن و مرد از آن شدت بیداد افسوس

خواست از خاطر غمگین و دل شاد دریغ

بر فلک رفت ز ویرانه و آباد افسوس

کشته چون گشت برآمد ز غمش یاران را

از دل خسته و از خاطر ناشاد افسوس

کلک مشتاق رقم کرد پی تاریخش

از محمدنبی آن گشته بیداد افسوس