گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
مشتاق اصفهانی

نیست کس به عهد ما یار یار خویش را

دوست خصم جان بود دوستدار خویش را

آن سیاه کوکبم کز غم تو کرده‌ام

تیره همچو روز خود روزگار خویش را

او به رخش ناز و من خاک رهگذر چسان

دست بر عنان زنم شهسوار خویش را

مهر من طلوع کند در هوای خود ببین

اضطراب ذره بی‌قرار خویش را

باز پیچ و خم مکن همچو شعله‌ام

یا برون کن از دلم خارخار خویش را

شد دل چون گدا خون ز رشک تا به کی

یار شهر بنگرم شهریار خویش را

مردم از ندیدنش ای خوش آن زمان که من

دیده بر رخ افکنم گلعذار خویش را