گنجور

 
نصرالله منشی

در جمله، چندانکه به شهر رسید او را طلب کرد. چون بدو رسید زرگر استبشاری تمام فرمود و او را به اعزاز و اجلال فرود آورد، و ساعتی غم و شادی گفتند و از مجاری احوال یک دیگر استعلامی کردند. در اثنای مفاوضت سیاح ذکر پیرایه بازگردانید و عین آن بدو نمود. تازگی کرد و گفت: انا ابن بجدتها، کار من است، به یک لحظه دل ازین فارغ گردانم.

و آن بی‌مروت خدمت دختر امیر بودی، پیرایه را بشناخت، با خود گفت: فرصتی یافتم، اگر اهمال ورزم و آن را ضایع کنم از فواید حزم و حذاقت و منافع عقل و کیاست بی‌بهره گردم، و پس ازان بسی باد پیمایم و در گرد آن نرسم. عزیمت بر این غدر قرار داد و به درگاه رفت و خبر داد که: کشنده دختر را با پیرایه بگرفته‌ام حاضر کرده. بیچاره چون مزاج کار بشناخت زرگر را گفت:

کشتی مرا به دوستی و کس نکشته بود

زین زارتر کسی، را هرگز به دشمنی

ملک گمان برد که او گناهکار است، و جواهر مصداق آن آمد؛ بفرمود تا او را گرد شهر بگردانند و برکشند. در اثنای این حال آن مار که ذکر او در تشبیب بیامده‌ست او را بدید، بشناخت و در حرس به نزدیک او رفت، و چون صورت واقعه بشنود رنجور شد و گفت: ‌‌«‌ترا گفته بودیم که آدمی بدگوهر و بی وفا باشد و مکافات نیکی بدی پندارد و مقابله احسان به اساءت لازم شمرد قال علیه السلام: اتق شر من احسنت الیه عند من لا اصل له. و هرکه از لئیم بی‌اصل و خسیس بی‌عقل مردی چشم دارد و در دفع حوادث بدو استعانتی کند همچنان باشد که آن عربی گفته است «مثقل استعان بذقنه. »

من این محنت را درمانی اندیشیده‌ام و پسر امیر را زخمی زده‌ام، و همه شهر در معالجت آن عاجز آمده‌اند. این گیاه را نگاه دار، اگر با تو مشاورتی رود، پس از آنکه کیفیت حادثه خویش مقرر گردانیده باشی بدو ده تا بخورد و شفا یابد. مگر بدین حیلت خلاص و نجات دست دهد، که آن وجهی دیگر نمی‌شناسم.» سیاح عذرها خواست و گفت: خطا کردم در آنچه در راز خود ناجوانمردی را محرم داشتم.