گنجور

 
نصرالله منشی

شیر در این فکرت مضطرب گشت، می‌خاست و می‌نشست و چشم به راه می‌داشت. ناگاه دمنه از دور پدید آمد. اندکی بیارامید و بر جای خویش قرار گرفت. چون بدو پیوست پرسید که: چه کردی؟ گفت: گاوی دیدم که آواز او به گوش ملک می‌رسید. گفت: مقدار قوت او چیست؟ گفت: ندیدم او را نخوتی و شکوهی که بر قوت او دلیل گرفتمی. چندانکه به وی رسیدم بر وی سخن اکفا می‌گفتم و ننمود در طبع او زیادت طمع تواضعی و تعظیمی، و در ضمیر خویش او را هم مهابتی نیافتم که احترام بیشتر لازم شمردی.

شیر گفت آن را بر ضعیف حمل نتوان کرد و بدان فریفته نشاید گشت، که بادی سخت گیاهی ضعیف را نیفگند و درختای قوی را دراندازد و گوشکهای محکم را بگرداند. و مهتران و بزرگان قصد زیردستان و اذناب در مذهب سیادت محظور شناسند و تا خصم بزرگوار قدر و کریم نباشد اظهار قوت و شوکت روا ندارند، و بر هریک مقاومت فراخور حال او فرمایند. چه در معالی کفاءت نزدیک اهل مروت معتبر است.

نکند باز عزم صلح ملخ

نکند شیر قصد زخم شگال