گنجور

 
نصرالله منشی

و در آن شهر سنتی بود که ملوک روز اول بر پیل سپید گرد شهر برآمدندی. او همان سنت نگاه داشت؛ چون به دروازه رسید و خطوط یاران بدید بفرمود تا پیوسته آن بنبشتند که «‌اجتهاد و جمال و عقل آنگاه به ثمرت دهد که قضای آسمانی آن را موافقت نماید، و عبرت همه جهان یک روزه حال من تمامست. »

پس به سرای ملک باز آمد و بر تخت ملک بنشست و ملک بر وی قرار گرفت. و یاران را بخواند، و صاحب عقل را با وزرا شریک گردانید؛ و صاحب جمال را صلتی گران فرمود و مثال داد که: از این دیار بباید رفت تا زنان به تو مفتون نگردند و از‌آن فسادی نزاید. و‌آنگاه علما و بزرگان حضرت را حاضر خواست و گفت: در میان شما بسیار کس به عقل و شجاعت و هنر و کفایت بر من راجح است اما ملک به عنایت ازلی و مساعدت روزگار توان یافت؛ و هم راهان من در کسب می‌کوشیدند و هرکس را دست آویزی حاصل بود، من نه بر کسب و دانش خویش اعتماد می‌داشتم و نه به معونت و مظاهرت کسی استظهاری فرا‌می‌نمودم. و از آن تاریخ که برادرم از مملکت موروث براند هرگز این درجت چشم نداشتم. و نیکو گفته‌اند که:

برعکس شود هرچه به‌غایت برسید

شادی کن چون غم به‌نهایت برسید

از میان حاضران مردی سیاح برخاست و گفت: آنچه بر لفظ ملک می‌رود سخنی سخته است به شاهین خرد و تجربت و ذکا و فطنت، و هیچ اهلیت جهان داری را چون علم و حکمت نیست؛ و استحقاق پادشاه بدین اشارت چون آفتاب، جهان داری را چون علم و حکمت نیست؛ و استحقاق پادشاه بدین اشارت چون آفتاب تابان گشت، و بر جهان‌آفرین خود موضع ترشیح و استقلال پوشیده نماند. الله اعلم حیث یجعل رسالته. و سعادت اهل این ناحیت ترا بدین منزلت رسانید و نور عدل و ظل رأفت تو بر ایشان گسترد. چون او فارغ شد دیگری برخاست و گفت: فصل در توقف خواهم داشت و بر این بیت اقتصار نمود:

یگانه عالمی شاها، چه گویم بیش ازین؟ زیرا

همان آبست اگر کوبی هزاران بار در هاون

اگر فرمان باشد سرگذشتی بازگویم که به شگفتی پیوندد. مثال داد: بیار تا چه داری.

گفت: