گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
نصرالله منشی

آورده‌اند که در شهر کشمیر بازرگانی بود حمیر نام و زنی ماه پیکر داشت که نه چشم چرخ چنان روی دیده بود، نه راید فکرت چنان نگار گزیده،رخساری چون روز ظفر تابان و زلفی چون شب فراق درهم وبی پایان.

خود ز رنگ زلف و نور روی او برساختند

کفر خالی از گمان و دین جمالی زیقین

و نقاشی استاد، انگشت نمای جهان در چیره دستی، از خامه چهره گشای او جان آزر درغیرت، و از طبع رنگ آمیز او خاطر امانی در حیرت، با ایشان همسایگی داشت. میان او و زن بازرگان معاشقتی افتاد. روزی زن او را گفت: بهر وقت رنج می‌گیری و زاویه مارا بحضور خویش آراسته می‌گردانی، و لاشک توقفی می‌افتد تا آوازی دهی و سنگی اندازی. آخر مارا از صنعت تو فایأه ای باید. چیزی توانی ساخت که میان من و تو نشانی باشد؟ گفت چادری دو رنگ سازم که سپیدی برو چون ستاره درآب می‌تابد و سایه یدرو چون گله زنگیان بر بناگوش ترکان می‌در فشد. و چون تو آن بدیدی بزودی بیرون خرام. و غلامی این باب می‌شنود. چادر بساخت، و یگچندی بگذشت. روزی نقاش بکاری رفته بود و تا بیگاهی مانده. آن غلام آن چادر را از دختر او عاریت خواست و زن را بدان شعار بفریفت، و بدو نزدیک شد و پس از قضای شهوت بازگشت و چادر بازداد. چون نقاش برسید و آرزوی دیدار معشوق می‌داشت، در حال چادر بکتف گردانید و آنجا رفت. زن پیش او بازدوید و گفت: ای دوست، هنوز این ساعت بازگشته ای، خیر هست که برفور باز آمدی! مرد دانست که چه شده است، دختر را ادب بلیغ کرد و چادر بسوخت.