گنجور

 
عثمان مختاری

چه از ساز آن باره پرداخت زال

طلب کرد منشی فرخنده فال

بدو گفت زال ای پسندیده پیر

یکی نامه بنویس بر دل پذیر

بر پور بیژن یل نامدار

به سوی خراسان چو باد بهار

جهان جوی یل سرفراز ارده شیر

که بیم از دم تیغ او برده شیر

که آید به یاری به نزدیک من

کند روشن این جان تاریک من

یکی زی سرافراز رهام شیر

که او مانده از تخم گودرز پیر

که اکنون بود گرد در ملک ری

جهان جوی رهام فرخنده پی

یکی نامه دیگر ابا صد فسوس

به البرز که سوی فیروز طوس

یکی هم سوی گرد گرگین فرست

یک زی سپهدار ژوبین فرست

که در لار دارند هر دو نشست

که هستند آن هر دو فیروزبخت

بگو کش که زی من سپاه آورند

سوی سیستان ره براه آورند

یکی نامه زی شهر هندوستان

به سوی فرامرز یل کن روان

بگویش که ای پور فرخنده روز

چه بودت که نائی سوی نیمروز

چه این نامه آید سوی کامیاب

نیارد درنگ و بیارد شتاب

که آمد قیامت سوی سیستان

ز ترکان و از دیو تیره روان

. . .

ابا تیغ و خفتان و گرز کمند

. . .

ازین لشکر دیو نر اژدها

. . .

بکردند گردان ما را اسیر

زواره تخاره دگر مرزبان

چه سام گرامیست ای پهلوان

گرفتار گشتند آن چار شیر

به چنگال ارهنگ دیو دلیر

چو خورشید مینو ازو خسته شد

چه گور از دم شیر نر رسته شد

بیا ای پسر زود برکش عنان

که رستم به شد سوی خاور دمان

به جای تهمتن توئی یادگار

چه شیران بیاو بیارای گار

که ارهنگ دیو ستمکاره است

به چنگال او دیو بیچاره است

بیاید اگر نامور شهریار

بیارش ابا خویش در کارزار

وگر آنکه ناید بمانش به جای

تو زی من به تندی یکی برگرای

که او را بما صاف بود روان

بهانه گزید و ز ما شد نهان

و دیگر که او راست گوهر تمام

ز ترکان سه پشت از سوی باب و مام

بود مادر از گرد سهراب ترک

دگر مام برزوی گرد سترک

دگر مام او دخت گرسیوز است

بدین گونه اش اصل و هم مروز؟ است

کجا پاک باشد دل او به ما

بترسم که بر ما بیارد بلا

شب تیره آن نامه ها شد روان

روان کرد دستان روشن روان