گنجور

 
عثمان مختاری

که از دشت ناگاه برخواست گرد

بیامد سواری به ساز‌ِ نبرد

دگر ره پدیدآمد آن زرد پوش

چو دریای آتش برآمد بجوش

سره ره به نسناس زنگی گرفت

به کردار شیران جنگی گرفت

به زنگی یکی حمله آورد تند

که گشت از نهیبش دل شیر کند

برآورد آن اره زنگی ز کین

بدو اندر آمد ز شیر عرین

بزد آن چنان برسر نامور

که ببرید خود و بشد سوی سر

بدزدید از تیغ او سر سوار

بزد در زمان تیغ زهر آبدار

بدواره نامی که کردش دو نیم

دل شاه ارژنگ شد پر ز بیم

برآمد ز لشکر غونای کوس

شد از بیم رخسار مه سندروس

بشد شاد هیتال ازآن ضربدست

برآمد ز شادی بجایش نشست

همی کرد از افراز فیل دمان

سوی رزمگه بر نگاه آن زمان

چو زنگی چنان دید برداشت خشت

بدو اندر آمد مر آن دیو زشت

بیفکند آن خشت زهر آبدار

بزد چنگ و بگرفت آن نامدار

عنان باز پیچید و زد بر سرش

که جوشن بشد چاک هم پیکرش

شدش خسته قالب هم از خشت او

برافروخت رخساره زشت او

که ناگاه گردی برآمد کبود

که شد دشت پرگرد و تیره چه دود

سیه پوش کردی به رخ برنقاب

سمندی بزیرش چو پران عقاب

درآمد به نزدیک آن زرد پوش

خروشید ماننده شیر زوش