گنجور

 
محتشم کاشانی

سخن طی می‌کنم ناگاه در خواب

در آن بی‌گه که در جو خفته بود آب

به گوش آمد صدایی در چنانم

که کرد از هزیمت مرغ جانم

چنان برخاستم از جا مشوش

که برخیزد سپند از روی آتش

چنان بیرون دویدم بیخودانه

که خود را ساختم گم در میانه

من درمانده کز بیرون این در

به آن صیاد جان بودم گمان بر

ز شست شوق تیری خورده بودم

که تا در می‌گشودم مرده بودم