گنجور

 
محتشم کاشانی

به جائی دلت گرم سوداست گوئی

دل بی‌سر و برگ از آنجاست گوئی

تو را مستی ای هست پنهان نه پیدا

ولیکن نه مستی صهباست گوئی

دلت نیست برجا فلک بر تو دیدی

ز جام هوس باده پیماست گوئی

به من می‌کنی لطفی از حد زیاده

مرادت ازین لطف ایذاست گوئی

بهر چشم برهم زدن بهر قتلم

ز چشمت به ابرو صد ایماست گوئی

فلک بر زمین از دو چشم تر من

گمارنده هفت دریاست گوئی

متاع قرار و سکون در دل ما

درین عهد اکسیر و عنقاست گوئی

به دل هرچه دیدند بردند خوبان

دل عاشقان خوان یغماست گوئی

پراکنده عشقی که دانم به طعنش

لب اوست گویا دل ماست گوئی

ز بزم بتان محتشم خاست طوفان

ستیزندهٔ مست من آنجاست گوئی

 
 
 
پرسش‌های پرتکرار
محتشم کاشانی

هنوزت به ما کینه برجاست گویی

هنوزت سر کشتن ماست گویی

هنوزت به این کشته ناپشیمان

سر جنگ و آهنگ غوغاست گویی

هنوزت ز کین صورت خشم پنهان

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه