گنجور

 
محتشم کاشانی

بیش از دی گرم استغنا زدن گردیده‌ای

غالبا امروز در آیینه خود را دیده‌ای

کلفتی داری و پنهان داری از من گوئیا

این که با غیر الفتت فهمیده‌ام فهمیده‌ای

گشت معلومم که در گوشت چه آهنگی خوش است

چون شنیدم کز غرض گو حال من پرسیده‌ای

چون شوی با غیر بد مخصوص خود گردانیم

آلت اعراض غیرم خوب گردانیده‌ای

چون نمی‌رنجی تو از کس جز به جرم دوستی

حیرتی دارم که از دشمن چرا رنجیده‌ای

پنبه‌ای در گوش نه تا ننهی از غیرت به داغ

این که می‌گویند بدگویان اگر نشنیده‌ای

محتشم کافتاده زار از پرسش بی جای تو

کشته‌ای او را و پنداری که آمرزیده‌ای

 
 
 
میرزاده عشقی

از اداره رانده: مرد بخت برگردیده‌ای!

سقف خانه از فشار برف و گل خوابیده‌ای!

زن در آن، از هول جان خود، جنین زاییده‌ای!

نعش ده‌ساله پسر، در دست سرما دیده‌ای!

از پدر دور وز نان ناخورده‌ام بشنیده‌ای!

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه