گنجور

 
محتشم کاشانی

چو یار تیغ ستیز از نیام کین بدر آرد

زمانه دست تعدی ز آستین بدر آرد

زند چو غمزه و خویش را به لشگر دلها

کرشمه صد سپه فتنه از کمین بدر آرد

اگر ز شعبدهٔ عشق گم شود دل خلقی

چو بنگری سر از آن جعد عنبرین بدر آرد

امین عشق گذارد نگین مهر چو بر دل

ز خاک صبح جزا مهر آن زمین بدر آید

پس از هزار محل جویمش جریده جویابم

فلک ز رشگ نگهبانی از زمین به در آرد

نهان به کس منشین و چنان مکن که جنونم

گرفته دامنت از بزم عیش تن بدر آرد

رسد نسیم گل پند محتشم به تو روزی

که سبزه ات سر از اوراق یاسمین بدر آرد