گنجور

 
محتشم کاشانی

ناله چندان ز دلم راه فلک دوش گرفت

که مؤذن سحر از نالهٔ من گوش گرفت

عرش آن بار گران را سبک از دوش انداخت

خاک بی‌باک دلیر آمد و بر دوش گرفت

کرد ساقی قدحی پر که کسش گرد نگشت

آخر آن رطل گران رند قدح نوش گرفت

آتشی کز همهٔ ظاهر نظران پنهان بود

دیگ سودای من از شعلهٔ آن جوش گرفت

بادهٔ عشق از آن پیش که ریزند به جام

آتش نشهٔ آن در من مدهوش گرفت

سر نا گفتنی عشق فضولی می‌گفت

عقل صدباره به دندان لب خاموش گرفت

هرکس آورد به کف دامن سروی ز هوس

محتشم دامن آن سرو قباپوش گرفت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode