گنجور

 
غروی اصفهانی

بیا ای بلبل خوش لهجۀ من

بیا ای روح بخش مهجۀ من

سخن گوی از گل و از عشوۀ گل

نوائی زن بیاد بوی سنبل

حدیث حسن لیلای قدم گوی

ز مجنون وز صحرای عدم گوی

بخوبی از لب شیرین سخن کن

نوائی هم ز شور کوهکن کن

سرودی زن چه مرغان شب آویز

بیاد گلرخان شورش انگیز

بگو از داستان محفل قدس

بگو از دوستان مجلس اُنس

بیا ای مطرب بزم حقیقت

بزن سازی به آئین طریقت

ولی زنهار زنهار از رقیبان

ز خود خواهان و از مردم فریبان

بزن در پرده این ساز و نوا را

مکن رسوا تو مشتی بینوا را

که هر گوشی نباشد محرم راز

مگر صاحبدلی با عشق دمساز

سماع مجلس روحانیان را

نمی شاید مگر سودائیان را

که هر کس را به سر سودای یار است

به دنیا و به عقبی بختیار است

سر پر شور از سودای شیرین

نمی غلطد مگر در پای شیرین

نه هر دل را گدازد عشق لیلی

به مجنون می برازد عشق لیلی

نگارا تا به چند این خودپرستی

بفرما مطلقم از قید هستی

چه سرو آزادم از هر خار و خس کن

چه بلبل فارغم از این قفس کن

بگلزار معارف بلبلم کن

مرا دستان آن شاخ گلم کن

بده چون خضر ازین ظلمت نجاتم

بنوشان از کرم آب حیاتم

مرا با خضر رهبر همرهم کن

ز اسرار حقیقت آگهم کن

تجلی کن در این طور دل من

که تا فانی شود آب و گل من

قیامت کن به پا زانقد و قامت

دری بگشا ز باغ استقامت

مرا پروانۀ آن شمع قد کن

رها از ننگ و نام و نیک و بد کن

بده بر باد زلف مشکسا را

بباد فتنه ده بنیاد ما را

ببر از بوی آن مشکین شمامه

ز سر هوشم الی یوم القیامه

بروی خویشتن کن دیده بازم

بپا بوسی خود کن سر فرازم

زهی منت زیمن کوکب من

نهی گر غنچۀ لب بر لب من

بنوشم جرعه ای زان چشمۀ نوش

کنم دنیا و عقبی را فراموش

بکوش ای مفتقر در تشنه کامی

که تا گیری ز دست دوست جامی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode