گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
غروی اصفهانی

فیض روح قدسی باز طبع مرده را جان داد

عندلیب نطقم را دستگاه دستان داد

بلبل غزل خوان را جای در گلستان داد

طوطی شکر خا را ره بشکرستان داد

کام تشنۀ ما را خضر آب حیوان داد

موج عشق بی پایان قطره را به دریا برد

باد، مشت خاکی را برتر از ثریا برد

دستبرد اسکندر هر چه داشت دارا برد

عشق یار شهر آشوب عقل را به یغما برد

از تنم توانائی برد و آه سوزان داد

آسمان به آزادی کوس خیر مقدم زد

زهره با دو صد شادی نغمۀ دمادم زد

عشرت خدا دادی ساز عیسوی دم زد

صورت پریزادی راه نسل آدم زد

فتنۀ رخش بر باد نقد دین و ایمان داد

شمع شاهد وحدت باز در تجلی شد

نقش باطل کثرت محو «لا» و «إلا» شد

تا که رایت نصرت زیب دوش مولا شد

ساز نغمۀ عشرت تا به عرش اعلی شد

عیش و کامرانی را شاه عشق فرمان داد

شاد باش ای مجنون صبح شام غم آمد

با قدی بسی موزون لیلی قدم آمد

اسم اعظم مکنون مظهر اتمّ آمد

گنج گوهر مخزون معدن کرم آمد

تخت پادشاهی را عز و شأن شایان آمد

آفتاب لاهوت از مشرق ازل سر زد

تا ابد شرر اندر آفتاب خاور زد

باز سینۀ سینا شعله از جگر بر زد

باز پور عمران را مرغ شوق دل پر زد

دور باش غیرت داد در حریم امکان داد

صورتی نمایان شد از سرادق معنی

طلعتی بسی زیبا قلعتی بسی رعنا

فرق فرقدان سایش زیب تاج کرّمنا

رانده رفرف همت تا مقام «او ادنی»

بزم «لی مع الله» را رونقی بپایان داد

سرّ مستسر آمد در مظاهر اعیان

غیب مستتر آمد در مشاهد عرفان

شاه مقتدر آمد در قلمرو امکان

سیر منتصر آمد در ممالک امکان

درد دردمندان را حق صلای درمان داد

آنکه نسخۀ ذاتش دفتر کمالاتست

مصحف کمالاتش محکمات آیاتست

اولین مقاماتش منتهی النهایاتست

طور نور و میقاتش پرتوی از آن ذاتست

جلوۀ دلآرایش جان گرفت و جانان داد

مبدء حقیقت را اوست اولین مشتق

خطۀ طریقت را اوست هادی مطلق

مسند شریعت را اوست حجت بر حق

کشور طبیعت را اوست صاحب سنجق

بندگان او را حق حشمت سلیمان داد

بزم غیب مکنون را اوست شاهد مشهود

ذات حق بی چون را اوست فیض نامحدود

عاشقان مفتون را اوست غایت مقصود

دوستان دلخون را اوست مهدی موعود

در قلوب مشتاقان نام نامیش جان داد

ای ز ماه تا ماهی بندگان فرمانت

مسند شهنشاهی لایق غلامانت

بزم لی مع اللهی خلوتیست شایانت

جلوه ای بکن گاهی تا شویم قربانت

جان ز کف توان دادن لیک یار نتوان داد

ای حجاب ربانی تا به چند پنهانی

ای تو یوسف ثانی تا به کی به زندانی

شد محیط امکانی همچو شام ظلمانی

جلوه کن به آسانی همچو صبح نورانی

بیش از این نشاید تن زیر بار هجران داد