گنجور

 
غروی اصفهانی

باز شوری ز سر می زند سر

شور شیرین لبی پر ز شکر

شور عشق بتی ماهرخسار

با قد و قامتی چون صنوبر

حلقۀ زلف او دام دلها

عنبر آسا به از نافۀ تر

آنکه در چین زلفش دل من

چون غزالی پریشان و مضطر

روی او دلربا آفت عقل

بوی او جان فزا روح پرور

غمزه اش جان ستاند به مژگان

گه به شمشیر و گاهی به خنجر

شعلۀ روی او آتش افروز

عاشق کوی او چون سمندر

مطربا شام هجران سحر شد

می دمد صبح و صلی منور

ساز عیشی کن و نغمه ای زن

تا که گوش فلک را کند کر

تا بکوری چشم رقیبان

بهره بردارم از وصل دلبر

ساقیا از خم عشق جانان

باده باید بریزی بساغر

ساغری سبز همچون زمرد

باده ای همچو یاقوت احمر

باده ای تلخ کآرد بسر شور

لیک شیرین چه قند مکرر

تا مرا توسن طبع سرکش

وام گردد نه پیچد ز من سر

تا مرا بلبل نطق گویا

عندلیبانه گردد ثناگر

در مدیح خداوند گیتی

روح عالم، روان پیمبر

عقل اقدم، امام مقدم

در حدوث زمانی مؤخر

نسخۀ عالیات حروف است

دفتر عشق و عنوان دفتر

مشرق آفتاب حقیقت

مطلع نیر ذات انور

آنکه از نور ذاتست مشتق

وانکه در کائناتست مصدر

کنز مخفی اسرار حکمت

معرفت را است تابنده گوهر

مظهر غیب مکنون مطلق

اسم اعظم در او رسم مضمر

شاه اقلیم حسن الهی

کز ستایش بسی هست برتر

ترسم از غیرتش گر بگویم

ماه کنعان غلامی است در بر

یوسف حسن او صد چو یعقوب

در کمند فراقش مسخر

با گلستان حسنش ندارد

پور آزر هراسی ز آذر

با کلیم آنچه شد از تجلی

می کند نور او صد برابر

طور سینا و انی انا الله

روضۀ قدس و موسی بن جعفر

کاظم الغیظ باب الحوائج

صائم الدهر فی البرد و الحرّ

قبۀ کعبۀ بارگاهش

قبله الناس فی البحر و البرّ

آسمان حلقه ای بر در او

بلکه از حلقه ای نیز کمتر

آستان ملک پاسبانش

کوی امید کسری و قیصر

مستجیر درش دشمن و دوست

مستجار مسلمان و کافر

ای مدیر مناطق دمادم

وی مدار دوائر سراسر

نقطۀ خطۀ صبر و تسلیم

در محیط مکارم چه محور

در حقیقت توئی شاه مطلق

در طریقت توئی پیر و رهبر

در شریعت تو هفتم امامی

حاکم و معنی چار دفتر

عرش را فرش راه تو خواندم

هاتفی گفت ای پست منظر

طائر سدره المنتهی را

طائر همتش بشکند پر

اولین پایه اش قاب قوسین

آخرین پایه بگذار و بگذر

آنچه در قوۀ وهم ناید

کی تواند کند عقل باور

ای امید دل مستمندان

نیست این رسم آقا و چاکر

یا بیفکن مرا در چه گور

یا که از چاه محنت برآور