حکایت شمارهٔ ۳۲
پیر حبی درزی خاص شیخ بوده است. روزی جامۀ شیخ دوخته بود وقت قیلوله بود و شیخ سرباز نهاده و خادم خاص بر بالین شیخ بود، با مروحۀ در دست عبدالکریم گفت چه وقت اینست؟ پیر حبی گفت هرجا کی تو در گنجی من نیز درگنجم، خواجه عبدالکریم مروحه بنهاد و دستی چند بروی زد، چون هفت بار دست زد شیخ گفت بس. پیر حبی بیرون آمد و با خواجه نجار شکایت کرد. چون شیخ نماز دیگر بیرون آمد خواجه نجار با شیخ گفت کی جوانان دست بر پیران دراز میکنند، شیخ چی گوید؟ شیخ گفت دست خواجه عبدالکریم دست ما بود، بعد از آن هیچ کسی هیچ نگفت.
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.