گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
محمد بن منور

آورده‌اند کی وقتی در میهنه جماعت صوفیان را چند روز بود کی گوشت نبود کی در مطبخ بکار برند و حسن ترتیب آن نداشت وجمع را تقاضای گوشت می‌بود. روزی شیخ برخاست و جمع در خدمت شیخ برفتند تا از دروازۀ راه مرو بیرون شد و بر بالای زعقل شد که بر سر بیابان مرو هست و بیستاد و توقف کرد آهویی از صحرا پیدا شد و می‌آمد تا پیش شیخ و در زمین می‌گشت. شیخ را آب در چشم می‌آمد و می‌گفت نباید نباید!. پس شیخ روی بجمع آورد و گفت دانید کی این آهو چه می‌گوید؟ می‌گوید آمده‌ام تا خودفدای اصحابنا کنم تا فراغت دل شما حاصل گردد و ما می‌گوییم نباید کی بچگان داری و او الحاح می‌کند. پس شیخ و اصحابنا بگریستند و نعرها زدند و حالتها رفت. پس شیخ آهو را بدکان قصاب فرستاد و حسن را گفت بگو تا بکارد تیز او را بسمل کند تا امشب صوفیان را مرادی حاصل شود حسن بحکم اشارت برفت و کار ساخته گردانید و جماعت بیاسودند از آن گوشت آهو.