گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
محمد بن منور

آورده‌اند کی شیخ بوسعید به سرخس رفت و در خانقاه پیر بوالفضل حسن فرود آمد و خادم خانقاه در آنوقت بوالحسن نامی بود و خانقاه را هیچ معلوم نبود خادم گفت مردی بدین مرتبه و جمعی بدین بسیاری آمدند و مرا چیزی نیست کی از برای ایشان سفره نهم. خادم گفت چون من این اندیشیدم شیخ مرا بخواند و گفت ای بوالحسن به بازار باید شد به دکان فلان صراف، و بگوی کی بوسعید می‌گوید سی دینار بفرست. پیش صراف رفتم و بگفتم کی شیخ سی دینار زر بخواسته است. چون صراف بشنید در حال سی دینار زر نشابوری بسخت و مراروانه فرمود. من به خدمت شیخ آوردم فرمود کی برو و خرج کن. پس دیگر روز شیخ گفت ای بوالحسن برو پیش آن صراف و سی دینار دیگر بستان و خرج کن. من چنان کردم کی شیخ فرمود. سوم روز شیخ گفت هم بر آن صراف رو وسی دینار جداگانه بستان و ده دینار جدا، سی دینار را خربکراگیر تا نشابور و ده دینار خرج کن من بیامدم و صراف را گفتم کی سی دینار جدا بده و ده دینار جدا. صراف گفت این چیست که هر روز چنین نمی‌گفتی؟ گفتم کی شیخ بنشابور می‌رود اگر چنانک فردا روز زر از من طلب خواهی کرد خیز و پیش از آنک شیخ برود زر طلب کن. صراف با من بخدمت شیخ آمد، صوفیان چهارپایان ترتیب کرده بودند و بار کرده، صراف به خدمت بیستاد و شیخ هیچ نگفت و اسب برنشست و برفت، صراف بر اثر شیخ می‌رفت تا بدروازه، چون شیخ از دروازه بیرون شد صراف دل تنگ شد، چون بسر راه نشابور رسیدند کاروانی دیدم که می‌آمد از نشابور، مردی در پیش کاروان می‌رفت، چون فرا جمع رسید، سلام گفت و بپرسید کی این کیست؟ گفتند شیخ بوسعید بوالخیرست. آن مرد بخدمت شیخ آمد و سلام گفت. شیخ جواب داد و برفور گفت آن صد دینارزر بدین مرد صراف برسان. مرد صرۀ زر برون کرد و صد دینار بدان صراف داد، صراف زر بستد با شیخ گفت از تو باز نگردم تا مرا قبول نکنی. شیخ گفت پذیرفتم و کار صراف ساخته گردانید و ما از خدمت شیخ مراجعت کردیم.