حکایت شمارهٔ ۷۰
بونصر شیروانی مردی منعم بود، و در نشابور متوطن شده، و نعمتی وافر داشت.، بهر وقت بخدمت شیخ رسیدی و آن کرامات ظاهر اوبدیدی ارادت بونصر زیادت شدی. روزی شیخ با جمع متصوفه بحمام کوی عدنی کویان شد و آن روز شیخ صوف پاکیزه پوشیده داشت و دستار قیمتی در سر بسته. چون شیخ در حمام درشد، موی ستُر آنجا بود ایستاده، استاد حمامی ازاری پاکیزهتر بخدمت شیخ برد و خدمتها کرد تا شیخ در حمام رفت. آن موی ستر چون مشاهدۀ شیخ بدید حمامی پرسید کی این مرد کی بود آراسته؟ استاد گفت او شیخ بوسعیدست، پیر صوفیان و صاحب کرامات و بزرگوار. آن موی ستر، گفت اگر کرامات دارد این صوف که پوشیده دارد به من روانه کند که من عروسی خواستهام و از من دستپیمان میخواهند و برگ عروسی، تا زن بمن دهند و من هیچ چیز ندارم. ساعتی بود، وقت آن آمد که شیخ موی بردارد، موی ستر بخدمت شیخ آمد، شیخ اورا گفت، سه چیز از ما یاد باید داشت یکی آنک، چون موی کسی برداری دست و ستره نمازی کن. دوم آنک بوقت موی بر گرفتن ابتدا از دست راست کن و سدیگر موی و شوخ کی برداری آنرا نگاه دار تا چشم کس بران نیفتد. موی ستر آنچ شیخ فرموده بود همه را، بجای آورد. چون شیخ ازین فارغ شد، حسن مؤدب را گفت آن جبۀ صوف را با دستار بدین جوان رسان تا برگ عروسی کند. جوان در پای شیخ افتادو بسیار بگریست. حسن مؤدب گفت بیامدم و جامه بوی دادم و میاندیشیدم که شیخ دیگر جامه ندارد و برهنه در حمام بماند.، باز بحمام فرو رفتم متردد، شیخ گفت یا حسن تا با ما نگویند با شما نگوییم بونصر شروانی در انتظار تست. حسن گفت من برآمدم، بونصر شروانی را دیدم بر سر حمام ودستی جامۀ پاکیزه در مصلایی پیچیده، مرا گفت ای حسن شیخ درحمامست؟ گفتم بلی هست و جامها بموی ستر داده است، بونصر گفت سبحان اللّه من این ساعت قرآن میخواندم، خوابی بر من مستولی شد، شخصی را دیدم گفت برخیز کی شیخ بحمامست و جامه بکسی بخشیده است و برهنه مانده است،، چون بیدار گشتم گفتم این جز خیالی نتواند بود با سر قرآن خواندن شدم، دیگر بار در خواب شدم، برجستم و ترتیب جامه کردم و آوردم. بونصر بر سر گرمابه بنشست و من در گرمابه شدم، شیخ وضو میساخت، وضو تمام کرد و بیرون آمد، در خدمت او من بازگشتم. شیخ از حمام برآمد و جامه درپوشید بونصر مهری زر نقد صددینار بخدمت شیخ بنهاد، شیخ گفت این زر را باستاد حمامی باید دادن، کم از آنک چون شاگرد عروسی میکند، استاد نیز شیرینی بسازد. زر بحمامی دادیم و شیخ برفت و بونصر در صحبت شیخ برفت و بخانقاه آمد، و بخدمت شیخ بیستاد و هرچ داشت در راه شیخ خرج کرد. چون شیخ از نشابور بمیهنه آمد لباچۀ صوف سبز خویش بدین شیخ بونصر شروانی داد و گفت ترا بولایت خویش باید شد و عَلَم ما آنجا باید زد. پس بونصر باشارت شیخ بشروان رفت و خانقاهی بنا کرد که امروز هست و بدو معروفست، و این خرقۀ شیخ آنجا بنهاد و پیر و مقدم صوفیان آن ولایت گشت و اکنون همچنان آن جامۀ شیخ باقیست، در آن خانقاه نهاده و مردمان هر آدینه کی نماز بگزارند، بخانقاه درآیند و آن خرقه را زیارت کنندو اگر قحطی و یا وبایی پدید آید مردمان ولایت آن جامه را به صحرا بیرون آورند و دعا گویند، حقّ سبحانه بلطف و عنایت خویش و بحرمت شیخ بلا را ازیشان دفع کند و مردمان ولایت آن جامه را تریاک اکبر خوانند و در آن ولایت چهارصد خانقاه معروف پدید آمده است به برکۀ نظر شیخ قدس اللّه روحه العزیز.
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: بونصر شیروانی مردی ثروتمند بود که در نشابور زندگی میکرد و به شیخ بوسعید ارادت داشت. روزی شیخ و عدهای از صوفیان به حمام رفتند. در آنجا، استادی حمام از شیخ بسیار احترام کرد و جوانی به نام موی ستر از او خواست که اگر شیخ کرامت دارد، چیزی به او بدهد تا برای عروسیاش نیازش برطرف شود. شیخ به جوان یاد داد که چگونه مو برداشت و او را نصیحت کرد.
پس از اینکه جوان موفق به گرفتن موی پسر شد، نهایتاً بونصر شیروانی به حمام رفت و بعد از ملاقات با شیخ، مهر و زر به او تقدیم کرد. بونصر پس از این ماجرا، در پی شیخ به خانقاه رفت و خواستار راهنمایی شیخ شد. او خانقاهی در آنجا بنا کرد که بعدها به عنوان مکان مقدسی شناخته شد. مردم محلی به زیارت لباس شیخ میشتافتند و ایمان داشتند که با دعا و احترام به این لباس، از بلایا و مشکلات نجات پیدا خواهند کرد. بعداً، خانقاههای دیگری نیز در آن ولایت به برکت شیخ برپا شد.
هوش مصنوعی: بونصر شیروانی مردی ثروتمند بود که در نشابور زندگی میکرد و از نعمتهای زیادی برخوردار بود. هر وقت به خدمت شیخ میرسید، کرامات او را مشاهده میکرد و ارادتش به شیخ بیشتر میشد. یک روز، شیخ با گروهی از صوفیان به حمام رفت و لباس پاکیزه و دستار قیمتی بر سر داشت. در حمام، حمامی ازاری تمیز به شیخ تقدیم کرد و خدمتهایی به او کرد. وقتی جوانی مویستری که در آنجا بود، شیخ را دید، پرسید که آن مرد آراسته کیست؟ استاد حمامی جواب داد که او شیخ بوسعید است، پیر صوفیان و صاحب کرامات. جوان گفت اگر او کرامت دارد، باید لباسی به من بدهد تا بتوانم عروسی کنم و مهر و مالیات برای عروسی را تهیه کنم، زیرا هیچ چیز ندارم. پس از مدتی، وقتی وقت برداشت موی جوان فرا رسید، به خدمت شیخ آمد و شیخ به او نصیحت کرد که سه چیز را در نظر داشته باشد: اول اینکه وقتی مویی از کسی برداشت، باید دست و ستره نمازی کند. دوم اینکه قبل از برداشت موی، ابتدا از دست راست شروع کند و سوم اینکه مو را به گونهای بردارد که کسی آن را نبیند. جوان تمام نصیحتهای شیخ را انجام داد. وقتی شیخ از برداشت مو فارغ شد، به حسن مؤدب دستور داد که جبۀ صوف را به جوان بدهد تا برای عروسیاش آماده شود. جوان با شنیدن این خبر بسیار خوشحال شد و اشک ریخت. حسن مؤدب فکر کرد که شیخ ممکن است لباس دیگری نداشته باشد و دوباره به حمام رفت. در آنجا شیخ وضو میساخت و سپس بیرون آمد. در این حین، بونصر شیروانی که در انتظار بود، یک مهری زر نقد به شیخ تقدیم کرد. شیخ گفت این زر باید به استاد حمامی داده شود، زیرا معمول است که وقتی شاگردی عروسی میکند، استاد نیز شیرینی میسازد. زر به حمامی داده شد و سپس شیخ به خانقاه رفت. همچنین بونصر شیروانی پس از پیروی از شیخ، خانقاهی بنا کرد که هنوز هم وجود دارد و به او معروف است. خرقۀ شیخ در آنجا قرار دارد و مردمان هر جمعه برای نماز به آنجا میآیند و خرقه را زیارت میکنند. اگر قحطی یا وبایی ایجاد شود، مردم آن لباس را به صحرا میبرند و دعا میکنند تا مشکلاتشان حل شود. به برکت حضور شیخ، تعداد خانقاههای معروف در آن ولایت به چهارصد میرسد.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.