گنجور

 
میرداماد

ای علمت کنیت نام نبی

خورده لبت آب زجام نبی

مهدی دین هادی عالم توئی

روشنی دیده آدم توئی

حافظ شرعی وامام امم

طاعت تو فرض همی بر ذمم

جان توئی و هردو جهانت تن است

مهر و مه از نور رخت روشن است

آهن مریخ شده موم تو

عیسی عقل آمده ماموم تو

چرخ که این اوج فروشی کند

بر در تو حلقه بگوشی کند

عقل که لافش ز سروشی بود

پیش تو در نکته نیوشی بود

ای ملک و ملتت از خون دین

خاک جهان کرده زمانه عجین

فتنه بر اقطار جهان تاخته ست

تیغ حوادث ز نیام آخته ست

بهر چه یک لحظه بخون ستم

گل نکنی خاک وجود و عدم

ای پدرت رهبر افلاکیان

سایه فکن بر سر این خاکیان

شخص تو چون روح و جهان چون بدن

در بدنش طرح تصرف فکن

ما همه مقهور و توئی قهرمان

خون دل ودین ز جهان واستان

ظلم ز عدل تو سقیم المزاج

خود ز چه عدل تو ندارد رواج

عالم دین را بجهان شگفت

ظلمت طوفان حوادث گرفت

شرع تو کشتی ست بیا نوح باش

ما همگی تن تو بیا روح باش

اسب تو بر آخور عطلت چراست

خود و رکاب مه و مهرت کجاست

زین فلک چونت ابر باره نیست

اشهب روز ادهم شب بهر کیست

یار نشد دل تو بیا یار شو

گردن غم بشکن و دلدار شو

درد تو جان داروی جانهای ماست

خاک درت آب روان های ماست

دیده به دیدار بیا باز کن

پرده آهنگ دگر ساز کن

کن فکن خلوت اسرار باش

ما همه مستیم تو هشیار باش

تا که در افلاک بود نحس و سعد

یا دی و امروز بود قبل و بعد

سعد فلک باد به فرمان تو

عیش جهان باد به دوران تو

عیش گر آبستن کامت شود

یاچومی فتح به جامت شود

باد میسر ز تو تا صور عشق

کار سقنفور ز کافور عشق

روغن اشراق از آب تو باد

در قدمت همچو رکاب تو باد