گنجور

 
میبدی

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ ای عزیزی که اقبال محبان بر سر کوی طلب نعره عاشقان تست. در دریاء محبت سیاحت و غوص جویندگان تست، در میدان بلا تاختن شیفتگان تست.

آن دل که تو سوختی تو را شکر آرد

و آن خون که تو ریختی بتو فخر کند

و ان دما اجریته بک فاخر

و ان فؤادا رعته لک حامد

ای جمالی که سوختگان فراق تو ثنا و مدح تو بر دفتر بی‌نیازی تو بخون حیرت می‌نویسند.

ای جلالی که سرگشتگان تو در راه جلال تو منازل حیرت بر فرق دهشت می‌گذارند.

آن کدام دل است که آتش خانه حیرت تو نیست.

و انتم ملوک ما لنحوکم قصد

آن کدام جانست که در مخلب باز قهر تو نیست.

سروا بکدام بوستانت جویم‌

حورا بکدام خان و مانت جویم

سر گشته منم که من نشانت جویم‌

ماها بکدام آسمانت جویم

ای راه طلب حق، چه راهی که قدمها در تو واله شد.

بایّ نواحی الارض ابغی وصالکم

ای آتش محبت حق، چه آتشی که دلهای عالمی ترا هیزم شد.

ای قبله ناگزیر چه قبله‌ای که هر که روی در تو آورد دمار از جانش برآوری. شعر،

راه طلبت گر آشکارا بودی

هر مرحله‌ای ز راه پیدا بودی‌

گر راه تو افکنده بصحرا بودی

عشاق تو زنار چلیپا بودی‌

الرَّحْمنُ عَلَّمَ الْقُرْآنَ آسان آسان نرسد دست هیچکس بحلقه درگاه قرآن مگر بتوفیق و تیسیر رحمن.

اگر کسی رسیدی باین دولت جز بعون رحمن، آن کس مصطفی بودی خاتم پیغامبران، که آن جلالت و منزلت که او راست کس را نیست از آفریدگان.

و حق جل جلاله در حق او میفرماید: الرَّحْمنُ عَلَّمَ الْقُرْآنَ ای علّم محمدا القرآن.

هر چند معلّمان بتعلیم همی کوشند و استادان تلقین همی کنند و حافظان درس روان همی دارند، این همه اسباب‌اند و آموزنده بحقیقت خداست.

هر آموخته‌ای را آموزنده اوست. هر افروخته‌ای را افروزنده اوست.

عیسی را علم طب درآموخت: وَ یُعَلِّمُهُ الْکِتابَ وَ الْحِکْمَةَ.

هر سوخته‌ای را سوزنده اوست. هر ساخته‌ای را سازنده اوست.

خضر را علم معرفت درآموخت: وَ عَلَّمْناهُ مِنْ لَدُنَّا عِلْماً.

آدم را علم اسامی درآموخت: وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ کُلَّها.

مصطفی عربی را اسرار آلهیت درآموخت: وَ عَلَّمَکَ ما لَمْ تَکُنْ تَعْلَمُ‌.

داود را زره‌گری درآموخت: وَ عَلَّمْناهُ صَنْعَةَ لَبُوسٍ لَکُمْ.

عالمیان را بیان درآموخت: خَلَقَ الْإِنْسانَ عَلَّمَهُ الْبَیانَ.

قومی گفتند خَلَقَ الْإِنْسانَ جمله مردم میخواهد بر عموم، مؤمن و کافر و مخلص و منافق، صدّیق و زندیق، هر چه مردم است در تحت این خطاب است.

میگوید همه را بیافرید و همه را بیان درآموخت، یعنی همه را عقل داد و فهم و فرهنگ تا بمصالح خویش راه بردند و میان نیک و بد تمیز کردند. و هر کسی را لغتی داد که بآن لغت مراد یکدیگر بدانستند، در هر قطری لغتی، لا بل در هر شهری لغتی، لا بل در هر محلتی لغتی.

مردم را باین مخصوص کرد و ایشان را از دیگر جانوران باین تخصیص و تشریف جدا کرد.

و گفته‌اند خَلَقَ الْإِنْسانَ عامّه مؤمنان امّت محمداند و عَلَّمَهُ الْبَیانَ راه حق است و شریعت پاک و دین حنیفی که ایشان را در آموخت و بآن راه نمود.

همان راه که جایی دیگر فرمود قُلْ هذِهِ سَبِیلِی أَدْعُوا إِلَی اللَّهِ ادْعُ إِلی‌ سَبِیلِ رَبِّکَ بِالْحِکْمَةِ.

و آن گه آن راه بر سه منزل نهاد: یکی معرفت شرع ظاهر، دیگر معرفت مجاهده و ریاضت باطن. سدیگر حدیث دل و دل آرام و داستان دوستان.

و آن گه بر سه قوم حوالت کرد و بر زبان این سه قوم ایشان را تعلیم کرد فرمود: سائل العلماء و خالط الحکماء و جالس الکبراء. از علماء علم شریعت آموز.

از حکماء علم ریاضت، از کبراء علم معرفت.

و گفته‌اند خَلَقَ الْإِنْسانَ عَلَّمَهُ الْبَیانَ انسان اینجا آدم صفی است.

همان انسان که گفت خَلَقَ الْإِنْسانَ مِنْ صَلْصالٍ کَالْفَخَّارِ هر چند بصورت فخار و صلصال است، بسیرت سزا سراپرده قرب و وصال است.

بظاهر نگاشته آب و گل است، بباطن سلطان محبت را محمل است.

العبرة بالوصل لا بالاصل. الوصل قربة و الاصل تربة.

بظاهر سُلالَةٍ مِنْ طِینٍ است، بباطن خاتم دولت را نگین است.

الاصل من حیث النطفة. و الوصل من حیث النصرة.

عَلَّمَهُ الْبَیانَ علم اسماست که وی را در آموخت و بآن یک علم او را بر فرشتگان پیشی داد تا از بهر وی بجواب فرشتگان گفت: إِنِّی أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ.

ای عجبا، اسرار ربوبیّت جایهایی آشکارا شود که عقول عقلا هرگز بدان نرسد.

چگویی قبضه خاک را بکمال قدرت خود بید صفت خود قبض کرد، آن گه چهل سال در آفتاب نظر خود بداشت تا نداوت هستی از وی برفت. آن گه ملائکه ملکوت را فرمان داد که بدرگاه این بدیع صورت غریب هیئت روید و آستان جلال او را ببوسید.

مشتی خاک را چه اهلیّت آن بود که سکّان حظائر قدس و خطباء منابر انس پیش وی سجده کنند.

نه نه، که آن مرتبت و منقبت و منزلت نه دربان گل را بود که آن سلطان دل را بود.

و القلب بین اصبعین من اصابع الرحمن.

و از تخصیصات و تشریفات آدمی یکی آنست که در نهاد وی دو بحر آفریده: یکی بحر سرّ، دیگر بحر دل، و الیه الاشارة بقوله عز و جل: مَرَجَ الْبَحْرَیْنِ یَلْتَقِیانِ.

از بحر سرّ لؤلؤء مشاهدت و معاینت برون آید و از بحر دل مرجان موافقت و مکاشفت. و ذلک قوله: یَخْرُجُ مِنْهُمَا اللُّؤْلُؤُ وَ الْمَرْجانُ.

هر دو در نهاد وی تعبیه کرده و حاجز قدرت میان هر دو بداشته: بَیْنَهُما بَرْزَخٌ لا یَبْغِیانِ نه آن بر آن نیرو کند، نه این آن را بگرداند.

و گفته‌اند بحرین اینجا خوف و رجاست عامه مسلمانان را، و بحر قبض و بسط خواص مؤمنان را، و بحر هیبت و انس انبیا را و صدّیقان را.

از بحر خوف و رجا گوهر زهد ورع بیرون آید و از بحر قبض و بسط گوهر فقر و وجد آید و از بحر هیبت و انس گوهر فنا روی نماید تا در منازل بقاء بیاساید.

اینست که گفت یَخْرُجُ مِنْهُمَا اللُّؤْلُؤُ وَ الْمَرْجانُ.

قوله: کُلُّ مَنْ عَلَیْها فانٍ وَ یَبْقی‌ وَجْهُ رَبِّکَ ذُو الْجَلالِ وَ الْإِکْرامِ همانست که جای دیگر فرمود ما عِنْدَکُمْ یَنْفَدُ وَ ما عِنْدَ اللَّهِ باقٍ.

و مصطفی (ص) فرمود فآثروا ما یبقی علی ما یفنی.

دنیا دار الغرور است و عقبی دار السرور. دنیا دار الفنا و عقبی دار البقاء.

نسیم عقل بمشام آن کس نرسید که فانی بر باقی برگزیند، دار السرور بگذارد و دار الغرور عمارت کند.

گر مملکت عالم و ملکت بنی آدم در زیر نگین تو نهند و مفاتیح خزائن دنیا بجملگی ترا دهند، چون عاقبت آن فناست دل برو نهادن، خطاست.

بشنو این چند حکمت از وصایای حکیمان و نصیحت بزرگان: بگفتار از کردار کفایت کردن کار مغرورانست.

بر مایه دیگران اعتماد نمودن حرفت مفلسانست.

بخلعت دیگران شاد بودن سیرت بی‌خردان است.

بجامه عاریتی نازیدن عادت بطّالان است.

جفا کردن و وفا طمع داشتن فعل زرّاقانست.

یَسْئَلُهُ مَنْ فِی السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ، مؤمنان دو گروه‌اند: عابدان‌اند و عارفان، سؤال هر یکی بر قدر همت او و نواخت هر یکی سزاء حوصله او.

عابد همه ازو خواهد، عارف خود او را خواهد.

احمد بن ابی الحواری حق را بخواب دید که گفت جل جلاله یا احمد کلّ الناس یطلبون منی الا ابا یزید یطلبنی.

عالمیان همه از ما میخواهند و بو یزید خود ما را میخواهد.

و سار سوای فی طلب المعاش‌

فسرت الیک فی طلب المعالی

باز محراب سنایی کوی تو.

هر کسی محراب دارد هر سویی

برین درگاه هر کسی را مقامیست و هر یکی را سزاییست.

پیر طریقت گفت الهی، از جود تو هر مفلسی را نصیبی است. از کرم تو هر دردمندی را طبیبی است، از سعت رحمت تو هر کسی را تیری است.

هر یکی را جایی بداشته و هر یکی را برنگی رشته، اینست که میفرماید کُلَّ یَوْمٍ هُوَ فِی شَأْنٍ یرفع قوما و یضع آخرین.

یکی را صدر قدر بنعت عزت داده، یکی را در صف نعال در حین مذلت بداشته، یکی را بر بساط لطف نشانده، یکی را در زیر بساط قهر آورده.

آدم خاکی را از خاک مذلت برمیکشد و تاج اقبال بحکم افضال بر هامه همت وی مینهد، و لا میل.

عزازیل معلّم ملک بود از عالم علوی در میکشد و بر سر چهار سوی ارادت بی‌علت از عقابین عقوبت میآویزد، و لا جور قومی را میگوید فَاسْتَبْشِرُوا بِبَیْعِکُمُ، قومی را میگوید: مُوتُوا بِغَیْظِکُمْ.

موسی کلیم بطلب آتش برخاست، چون میشد شبانی بود در گلیم، چون میآمد پیغامبری بود کلیم.

بلعام باعورا که نام اعظم دانست، ولیی بحکم صورت بکوه برشد، سگی بحکم معنی و صفت فرو آمد.

آدم هنوز گل بود که کلاه اجتباء وی ساخته بودند.

ابلیس مدبر هنوز سرباز نزده بود که تیر لعنت بزهر قهر آب داده بودند.

این را فرمودند که سجود کن، نکرد و آن را فرمودند که گندم مخور، بخورد.

آدم را عذر بنهاد که وی در ازل دوست آمد و زلّت دوستان در حساب نیارند.

و اذا الحبیب اتی بذنب واحد

جاءت محاسنه بالف شفیع‌

ابلیس را داغ لعنت بر نهاد که در ازل دشمن آمد و طاعت دشمنان محسوب نبود.

من لم یکن للوصال اهلا

فکل احسانه ذنوب‌

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode