گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
میبدی

قوله تعالی: وَ لَقَدْ عَلِمْتُمُ الَّذِینَ اعْتَدَوْا مِنْکُمْ فِی السَّبْتِ اشارت بقهر خداوند است و بیگانگان، چنانک دوستان را نوازنده است بیگانگان را گیرنده است، و چنانک نواخت وی بنواخت دیگران نماند، گرفتن وی نیز بگرفتن دیگران نماند. و اللَّه اشدّ بأسا و اشد تنکیلا اللَّه سخت‌گیرتر از همه گیرندگانست، فرو برنده جبارانست، دادخواه ستمکارانست، شکننده کامهای بندگانست، نه از کسی به بیم، نه کرد وی بر وی تاوانست، که کردگار جهانیانست و هست کننده ایشانست. معاشر المسلمین از بطش وی هراس گیرید و ایمن منشینید! که اگر ایشان را مسخ ظاهر عقوبت بودست این امت را مسخ باطن عقوبت است! و رب العالمین چون بریشان خشم گرفت رنگ ایشان از آنجا که صورت است بگردانید، اگر برین امت خشم گیرد و العیاذ باللّه رنگ اینان از روی سیرت بگرداند، اگر ایشان را بجرم خویش روی سیاه گردانید اینان را بجرم خویش دل سیاه کند. کَلَّا بَلْ رانَ عَلی‌ قُلُوبِهِمْ وَ نُقَلِّبُ أَفْئِدَتَهُمْ وَ أَبْصارَهُمْ و کسی را که امروز وی دل وی از خود بگرداند بیم است که فردا چون در گور شود روی وی از قبله بگرداند، فردا روسیاه باشد. ابو اسحاق فزاری گفت مردی پیش ما بسیار آمدی و یک نیمه روی وی پوشیده بود. گفتم چرا پوشیده؟ گفت اگر امان دهی بگویم. گفتم ترا امانست. فقال: کنت نباشا فدفنت امرأة فذهبت فنبشتها حتی ضربت بیدی الی اللّفافة فمددت و جعلت تمدّ هی ایضا. فقلت أ تراها تغلبنی. فجثوت علی رکبتی فمددت فرفعت یدها فلطمتنی فاذا کشف عن وجهه فاذا اثر خمس اصابع فی وجهه، قال ثم رددت علیها لفافتها و ازارها، ثم رددت اللبن و جعلت علی نفسی ان لا انبش ما عشت. قال ابو اسحاق فکتبت الی الاوزاعی بذلک فکتب الیّ ویحک سله عمّن مات من اهل التوحید و کان یوجّه الی القبلة أ حوّل وجهه ام ترک وجهه الی القبلة. فسألته عن ذلک فقال اکثر ذلک حوّل وجهه عن القبلة قال فکتبت الی الاوزاعی بذلک فکتب الی إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ ثلاثة مرات. اما من حوّل وجهه عن القبلة فانه مات علی غیر السنة، وَ إِذْ قالَ مُوسی‌ لِقَوْمِهِ إِنَّ اللَّهَ یَأْمُرُکُمْ أَنْ تَذْبَحُوا بَقَرَةً این قصه گاو بنی اسرائیل و ذکر صفات وی درین آیات از لطائف حکمت و جواهر عزت قرآن است، و قرآن خود بحر محیط است ای بسا لؤلؤ شاهوار و درّ شب افروز که در قعر این بحر است اما کسی باید که هر چه رب العزة در صفت گاو بنی اسرائیل گفت از روی اشارت در صفات خود بیند، و بآن مقام رسد تا غواصی این بحر را بشاید. و آن عجائب الذخائر و درر الغیب او را بخود راه دهد، و جمله آن صفات درین سه آیت مبیّن کرد یکی لا فارِضٌ وَ لا بِکْرٌ دیگر صَفْراءُ فاقِعٌ لَوْنُها سدیگر لا ذَلُولٌ تُثِیرُ الْأَرْضَ اول لا فارِضٌ وَ لا بِکْرٌ میگوید نه پیروی فرو ریخته نه نوزادی نارسیده، یعنی که قدم این جوانمردان در دایره طریقت آن گه مستقیم شود که سکر شباب و شره جوانی ایشان را حجاب نکند و ضعف پیری معطل ندارد، نه بینی که مصطفی آن گه وحی بوی پیوست که نه بحال صبی قریب عهد بود و نه روزگار وی بارذل العمر رسیده بود. اگر تمامتر از این حالی بودی وحی به سید در آن حال پیوستی، هر ارادت که با سکر شباب قرین شود همیشه از راهزنان به بیم بود و کم افتد جوانی نو ارادت که از راهزنان ایمن شود و اگر افتد در مملکت عزیز باشد مصطفی از اینجا گفت که‌ «عجب ربکم من شاب لیس له صبوة»

صفت دیگر خوان صَفْراءُ فاقِعٌ لَوْنُها تَسُرُّ النَّاظِرِینَ آن جوانمردان که در حال کمال بشریت قدم در میدان طریقت نهادند و بدان مستقیم شدند، احدیت ایشان را برنگ دوستی بر آرد، و رنگ دوستی رنگ بیرنگی است. هر چه رنگ رنگ آمیزانست ازیشان پاک فرو شوید وَ نَزَعْنا ما فِی صُدُورِهِمْ مِنْ غِلٍّ تا همه روح پاک شود، نهاد ایشان و معانی همه یک صفت گیرد. هر چشمی که دریشان نگرد روشن شود، هر دلی که در کار ایشان تأمل کند آشنا گردد. سفیان ثوری بیمار شد و دلیل وی پیش طبیب ترسا بردند. طبیب در آن می‌نگریست و تامل میکرد، پس گفت عجب حالی می‌بینم این مردی است که از ترس خدای عز و جل جگر وی خون شدست و از مجرای آب بیرون آمده است، این دین که وی بر آنست جز حق نیست، اشهد ان لا اله الا اللَّه و اشهد ان محمد رسول اللَّه طبیب ترسا چون در دلیل وی نگریست آشنا گشت پس کسی که در روی دوستان حق نگرد از اعتقاد پاک و در سیرت ایشان تأمل کند، از مهر دل خود چون شود؟ اینست که میگوید فاقِعٌ لَوْنُها تَسُرُّ النَّاظِرِینَ رنگی که نگرندگان را شاد کند رنگ آشنایی و دوستی است، امروز ایشان را برنگ آشنایی و دوستی بر آرد، و چه رنگ است ازین نکوتر؟ یقول تعالی وَ مَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ صِبْغَةً و فردا ایشان را بنور خود رنگین کند، کما

قال النبی صلّی اللَّه علیه و آله و سلّم: «فیصبغون بنور الرحمن عز و جل»

صفت سوم آنست که گفت: لا ذَلُولٌ تُثِیرُ الْأَرْضَ وَ لا تَسْقِی الْحَرْثَ مُسَلَّمَةٌ لا شِیَةَ فِیها پا کند و هنری و بهروز و نیکو سیرت و روز افزون، نه بعیب رسمیان آلوده، نه بمقام دون همتان فرو آمده، نه رقم دوستی اغیار بریشان کشیده، نه داغ اسباب بریشان نهاده، نه سلطان بشریت بریشان دست یافته، نه قاضی شهوات بریشان حکمی رانده، نه باشکال و امثال گرائیده، نه باختیار و احتیال خود تکیه کرده، چنانک معبود یکی شناسند مقصود یکی دانند و مشهود یکی، و موجود یکی،

هموم رجال فی امور کثیرة

و همّی من الدنیا صدیق مساعد

هر کسی محراب دارد هر سویی

باز محراب سنایی کوی او