گنجور

 
مسعود سعد سلمان

ملکا جهان ز عدل تو به نوبهار ماند

کف راد تو بدین ابر زمین نگار ماند

تو بزرگ شهریاری و که دید شهریاری

که ز جمع شهریاران به تو شهریار ماند

تو شکار شیر خواهی و بدان نشاط جویی

که شکار گه ز خون راست به کارزار ماند

چو به حمله باز دست تو به تیغ تیز یازد

همه رزمگه به چشم تو به مرغزار ماند

همه کار ملک مخصوص به کارکرد رایت

همه کارکرد رای تو به روزگار ماند

چو ز آتش شکوه تو جدا شود شراری

دل دشمن تو خواهم که بدان شرار ماند