گنجور

 
مسعود سعد سلمان

دوشم جمازه به کف آمد کش

با بور خویش گفتم جولان کن

الحق معید بچه دیدم

گفتمش گفتگوی به پایان کن

ما را فروش جامه ها کنند

کار سپید چرخ به سامان کن

گفتا تو این ز من نخری دانم

گفتم خرم بهاش تو ارزان کن

ور دل نمی دهدت که بفروشی

اینک به دست سرخ گروگان کن

بشنو ز من گر هوای ما داری

این کن که منت گفتم فرمان کن

گر کارکرد او تو نپسندی

او را بدآنچه خواهی تاوان کن

بر پای جست سرخ بدو گفتم

کاین دردمند را درمان کن

قدش بدید و گفت بنامیزد

از چشم بد جمالش پنهان کن

گفتم که شبروست عسس پیشه

این را بگیر و زود به زندان کن

گفت این به دست من چه کنم این را

گفتم تنور داری بریان کن

چون نیمه ای به حیله درون کردم

گفت ای خدای بر من آسان کن

وقف است بر غریبان این خانه

کت گفت وقف خلق و پیران کن