گنجور

 
مسعود سعد سلمان

آگاه نیست آدمی از گشت روزگار

شادان همی نشیند و غافل همی رود

دل بسته هواست گزیند ره هوا

تن بنده دل آمد و با دل همی رود

گر باطلی به بیند گوید که هست حق

حقی که رفت گوید باطل همی رود

ماند بر آن که باشد بر کشتیی روان

پندارد اوست ساکن و ساحل همی رود