گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
مسعود سعد سلمان

زهی هوا را طواف و چرخ را مساح

که جسم تو ز بخارست و پرتو ز ریاح

اگر به صورت و ترکیب هستی از اجسام

چرا به بالا تازی ز پست چون ارواح

ز دوستی که تو داری همی پریدن را

به حرص و طبع همه تن ترا شدست جناح

تو کشتی یی که ز رعد و ز برق و باد تو را

چو بنگریم شراع است و لنگر و ملاح

تویی که لشکر بحر و سپاه جیحونی

ز برق و رعدت کوس و علم به قلب و جناح

گهی ز گریه تو زرد دیده نرگس

گهی ز خنده تو سرخ چهره تفاح

چو چشم عاشق داری به اشک روی هوا

چو روی دلبر داری به نقش روی بطاح

توراست اکنون بر کوه پیچش تنین

چنانکه بودت در بحر سازش تمساح

نه در بحار قرارت نه در جبال سکون

نه تیز رحلت پیکی چو زود رو سیاح

بر این بلندی جز مر تو را اجازت نیست

که باری آید نزدیک این غداة و رواح

هنر سوار بزرگی است که دست جاهش کرد

به تازیانه حشمت زمانه را اصلاح

ربود و برد کف را دو رای عالی او

ز جور و طبع جهان و فلک حرون و جماح

نه قعر حلمش دریافت فکرت غواص

نه غور حزمش بنمود نهمت مساح

بزرگ بار خدایا تو ملک و دولت را

چو عقل مایه عونی چو بخت اصل نجاح

گه وقار و گه جود دست و طبع توراست

ثبات تند جبال و مضاء تیز ریاح

ز رای و عزم تو گردون و دهر از آن ترسد

که این کشیده سیوفست و آن زدوده رماح

اگر همیدون بحر مکارمی نه عجب

که خط های کف تست جویهای سماح

به روزگار تو شادم اگر چه محرومم

از آن بزرگی طنان و طلعت وضاح

سپیدرویم چون روز تا به مدحت تو

سیاه کردم چون شب دفاتر و الواح

به طبع و خاطرم اندر مدیح و وصف تو را

گشاد و بست کمال و هنر نقاب و وشاح

ثنا و شکر تو گویم همی به جان و به دل

که نیست شکر و ثنا جز تو را حلال و مباح

تو تا چو خورشید از چشم من جدا شده ای

همی سیاه مسا گرددم سپید صباح

چو روز بود مرا آفتاب من بودی

چو شب درآید دائم تو باشیم مصباح

ز سعی و فضل تو داروی و مرهمم باید

که تن رهین سقام است و دل اسیر جراح

چگونه بسته شوم هر زمان به بند گران

که هست رأی تو قفل زمانه را مفتاح

لزمت سجنا و الباب مغلق دونی

ولیس یفتح دون المهیمن الفتاح

مرا تو دانی و دانی که هیچ وقت نبود

دردنائت را خود بر دل من استفتاح

تفاوت است میان من و عدو چونانک

تفاوت است به اقسام در میان قداح

اگر چه هر دو به آواز و بانک معروفند

زئیر شیر شناسد مردمان زنباح

تو را به محنت مسعود سعد عمر گذشت

بدار ماتم دولت که نیست جای مزاح

فلک به حرب تو آنگه دلیر شد که تو را

نیافت پای مجال و نداشت دست صلاح

ز عقل ساز حسام و ز دست ساز سپر

که با زمانه و چرخی تو در جدال و نطاح

برو چو طوطی و بلبل به قول و لحن مباش

که دام های بلا را قوی شود ملواح

ز پیش خویش بینداز عمدة الکتاب

به دست خویش فرو شو مسائل ایضاح

همی گذار جهان را به کل محترفه

ستور وار همی زی ولا علیک جناح

همیشه تا بود افلاک مرکز انجم

همیشه تا بود ارواح قوت اشباح

تن عدوی تو با ناله باد چون تن زیر

لب ولی تو پر خنده چون لب اقداح

تنت چو طبعت صافی و طبع چون تن راست

دلت ز جانت مسرور و جان ز دل مرتاح

به چشمت اندر حسن و به طبعت اندر لهو

به گوشت اندر لحن و به دستت اندر راح