گنجور

 
مسعود سعد سلمان

امروز هیچ خلق چو من نیست

جز رنج ازین نحیف بدن نیست

لرزان تر و نحیف تر از من

در باغ شاخ و برگ سمن نیست

انگشتریست پشت من گویی

اشکم جز از عقیق یمن نیست

از نظم و نثر عاجز گشتم

گویی مرا زبان و دهن نیست

از تاب درد سوزش دل هست

وز بار ضعف قوت تن نیست

این هست و آرزوی دل من

جز مجلس عمید حسن نیست

صدری که جز به صدر بزرگیش

اقبال را مقام وطن نیست

چون طبع و خلق او گل و سوسن

در هیچ باغ و هیچ چمن نیست

لؤلؤ و در چو خط و چو لفظش

ولله که در قطیف و عدن نیست

اصل سخن شده ست کمالش

واندر کمالش ایچ سخن نیست

مداح بس فراوان دارد

لیکن از آن یکیش چو من نیست

 
 
 
مسعود سعد سلمان

همین شعر » بیت ۱

امروز هیچ خلق چو من نیست

جز رنج ازین نحیف بدن نیست

ملک‌الشعرا بهار

گفتم به طرزگفتهٔ مسعود

«‌امروز هیچ خلق چو من نیست‌»

ملک‌الشعرا بهار

هرکو در اضطراب وطن نیست

آشفته و نژند چو من نیست

کی می‌خورد غم زن و دختر

آن را که هیچ دختر و زن نیست

نامرد جای مرد نگیرد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه