گنجور

 
مسعود سعد سلمان

به نظم و نثر کسی را گر افتخار سزاست

مرا سزاست که امروز نظم و نثر مراست

به هیچ وقت مرا نظم و نثر کم نشود

که نظم و نثرم دُرّ است و طبع من دریاست

به لطفِ آبِ روان است طبع من لیکن

به گاهِ کثرت و قُوَّت چو آتش است و هواست

اگر چه همچو گیا نزد هر کسی خوارم

و گرچه همچو صدف غرق گشته تن بی‌کاست

عجب مدار ز من نظم و نثر خوب و بدیع

نه لؤلؤ از صدف است و نه انگبین ز گیاست؟ 

به نزد خصمان گر فضل من نهان باشد

زیان ندارد نزدیک عاقلان پیداست

شگفت نیست اگر شعر من نمی‌دانند

که طبع ایشان پست است و شعر من والاست

به چشم جد و حقیقت مرا نمی‌بینند

که نزد عقل مرا رتبت و شرف به کجاست

اگر چو چشمهٔ خورشید روشن است و بلند

چگونه بیند آن کش دو چشم نابیناست

به هیچ نوع گناهی دگر نمی‌دارم

مرا جز اینکه ازین شهر مولد و منشاست

اگر بر ایشان سِحْرِ حلال برخوانم

جز این نگویند آخر که کودک و برناست

ز کودکی و ز پیری چه فخر و عار آید

چنین نگوید آن کس که عاقل و داناست

هزار پیر شناسم که مشرک و گبر است

هزار کودک دانم که زاهد الزهداست

اگر رئیس نیم یا عمید زاده نیم

ستوده نسبت و اصلم ز دودهٔ فضلاست

اگر به زهد بنازد کسی روا باشد

ور افتخار کند فاضلی به فضل سزاست

به اصلِ تنها کس را مفاخرت نرسد

که نسبت همه از آدم است و از حواست

مرا به نیستی ای سیدی چه طعنه زنی

چو هست دانشم ار زر وَ سیم نیست رواست

خطاست گویی در نیستی سخا کردن

ملامت تو چه سودم کند چو طبع سخاست

به جود و بخل کم و بیش کی شود روزی

خطا گرفتن بر من بدین طریق خطاست

اگر به نیک و بد من میان ببندد خلق

جز آن نباشد بر من که از خدای قضاست

ز بس بلا که بدیدم چنان شدم به مَثَل

که گر سعادت بینم گمان برم که بلاست

تو حال و قصهٔ من خوان که حال و قصهٔ من

بسی شگفت‌تر از حال وامق و عذراست

اگر چه بر سرم آتش ببارد از گردون

ز حال خود نشوم و اعتقاد دارم راست

گهر بر آن کس پاشم که در خور گهر است

ثنا مر او را گویم که در سزای ثناست

امیر غازی محمود سیف دولت و دین

که پادشاه بزرگ است و مفخر دنیاست

خجسته نامش بر شعرهای نادر من

چو مهر بر دِرَم است و چو نقش بر دیباست

بدین قصیده که گفتم من اقتدا کردم

به اوستاد لبیبی که سید الشعراست

بر آن طریق بنا کردم این قصیده که گفت

سخن که نظم دهند آن درست باید و راست

قصیده خُرد ولیکن به قدر و فضل بزرگ

به لفظ موجز و معنیش باز مستوفاست

هر آنکه داند داند یقین که هر بیتی

ازین قصیدهٔ من یک قصیدهٔ غراست

چنین قصیده ز مسعود سعد سلمان خواه

چنین قصاید مسعود سعد سلمان راست