گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
مسعود سعد سلمان

نه بر خلاص حبس ز بختم عنایتی

نه در صلاح کار ز چرخم هدایتی

پیشم نهد زمانه ز تیمار سورتی

هر گه که بخوانم ز اندوه آیتی

از حبس من به هر شهر اکنون مصیبتی

وز حال من به هر جا اکنون روایتی

تا کی خورم به تلخی تا کی کشم به رنج

از دوست طعنه ای وز دشمن سعایتی

من کیستم چه دارم چندم کیم چیم

کم هر زمان رساند گردون نکایتی

نه نعمتی مرا که ببخشم خزینه ای

نه عدتی مرا که بگیرم ولایتی

نه روی محفلی ام و نه پشت لشکری

نه مستحق و در خور صدر و ولایتی

پیوسته بوده ام ز قضا در عقیله ای

همواره کرده ام ز زمانه شکایتی

از بهر جامه کهن و نان خشک من

زینجا کدیه ایست وز آنجا رعایتی

ای روزگار عمر به رشوت همی دهم

پس چون نگه نداریم اندر حمایتی

گر آمدی جنایتی از من چه کردیی

کاین می کنی نیامده از من جنایتی

چونان که در نهاد تو را نیست آخری

رنج مرا نهاد نخواهی نهایتی

نه از تو هیچ وقتم در دل مسرتی

نه از تو هیچ روزم در تن وقایتی

هر جا رسد کند به من آکفت نسبتی

هر چون بود کند به من انده کنایتی

دارم ز جنس جنس غم و نوع نوع درد

تألیف کرده هر نفسی را حکایتی

آخر رسید خواهد از این دو برون مدان

یا عمر من به قطعی یا غم به غایتی

ای کم تعهدان ببریدم تعهدی

ای کم عنایتان بکنیدم عنایتی

باری دعا کنید و ز بهر دعا کنید

زهاد مستجاب دعا را وصایتی