گنجور

 
مسعود سعد سلمان

ز خورشید روی ملک ارسلان

شد این قصر روشنتر از آسمان

جهاندار شاهی که مانند او

ندیدست یک چشم شاه زمان

نبیند سر همتش را فلک

نیابد یقین دلش را گمان

تو آن قصر داری بهاری ز ملک

که آن را نباشد به گیتی خزان

تو آن بوستانی که در صحن تو

ز مه بیکران هست سرو روان

که دیدست هرگز چنین شهریار

که دیدست هرگز چنین بوستان

همی روزگار از تو دارد مثل

همی از تو گوید فلک داستان

بلی پیشگاه امانی ز عدل

به تو خرم و شاد عدل و امان

تویی معدن ملک تا حشر پای

تویی منبع جود جاویدمان

همیشه به تو خرم و شاد باد

شهنشاه عادل ملک ارسلان

زمین شهریاری جهان داوری

که ملکش جوانست و بختش جوان

ز صاحبقران ها قرانها چنو

جهان را نبودست صاحبقران

نه چون حشمتش حشمت اردشیر

نه چو همتش همت اردوان

جهان و فلک مدح و فرمانش را

گشاده دهانست و بسته میان

نه چون دولت او جهان فراخ

نه چون رتبت او سپهر کیان

ز سهمش بلرزد همی بحر و بر

ز جودش بنالد همی کوه و کان

ز جودست بر گنج او کاربند

ز عدلست بر ملک او پاسبان

همی تا بود شادمانه ولی

دلش باد از مملکت شادمان

فلک پیش شاهیش بسته کمر

زمانه به شادیش کرده ضمان