گنجور

 
مسعود سعد سلمان

چو گوگرد زد محنتم آذرنگ

که در خاکم افکند چو بادرنگ

همی هر زمان اژدهای سپهر

ز دورم بدم درکشد چون نهنگ

برآورد بازم بر آن کوهسار

که بگرفت چنگم ز خرچنگ چنگ

همی گوید ای طالع سرنگون

چرایی همه ساله با من به جنگ

خداوند تو بادپایست و من

ازو مانده زینگونه ام پای لنگ

ازین اختران او شتابنده تر

تنم را چرا داد چندین درنگ

شد از ظلمت خانه ام چشم کور

شد از پستی پوششم پشت تنگ

درین سمج هرگز نگنجیدمی

به صد چاره و جهد و نیرنگ و رنگ

گرم تن نگشتی ازینسان نزار

ورم دل نبودی ازینگونه تنگ

چه کردم من ای چرخ کز بهر من

کشی اسب کین را همی تنگ تنگ

نه همخانه آهوان بوده ام

که همخوابه ام کرده ای با پلنگ

همی تا کیم کرد باید نگاه

به پشت و بدخش غیلواژ و رنگ

ز عمرم چه لذت شناسی که هست

طعامم کبست و شرابم شرنگ

دو گونه نوا باشدم روز و شب

ز آواز زاغ و ز بانگ کلنگ

چه مایه طرب خیزد آن را ز دل

که او را ازینسان بود نای و چنگ

بترسم همی کز نم دیدگان

زند روی آیینه طبع زنگ

چرا ناسپاسی کنم زین حصار

چو در من بیفزود فرهنگ و هنگ

همی شاه بندم کند هست فخر

همی روزگارم زند نیست ننگ

هنرهای طبعی پدیدار شد

تنم را ازین انده و آذرنگ

ز زخم و تراشیدن آید پدید

بلی گوهر تیغ و نقش خدنگ

نشد سنگ من موم ازین حادثه

نه آب من از گرد شد تیره رنگ

ازیرا که بر من بلا و عنا

چو آبست و چون گرد بر موم و سنگ

یقین دان تو مسعود کاین شعر تو

یکی سنگ شد در ترازوی سنگ