گنجور

 
مسعود سعد سلمان

ای جهان فضل و بحر رادی و کان هنر

روشنت روزست و صافی آب و با قوت گوهر

خواب کرده از تو امن و ملک در یک خوابگاه

آب خورده از تو دین و عدل در یک آبخور

رفعت از قدر تو باید چرخ از آن باشد رفیع

نسبت از حلم تو دارد کوه از آن دارد کمر

فتنه را از هیبت تو گم شود چون مار پای

حرص را از بخشش تو بر شود چون مور پر

شرک را ایمان تو چون کوه دارد مغز خشک

ظلم را انصاف تو چون ابر دارد دیده تر

بی مثال نافذ تو بر ندارد عدل گام

با شکوه سایس تو بر ندارد چرخ سر

دست حزم تو همی گیرد کمرگاه صواب

تیغ عزم تو همی درد جگرگاه خطر

ذکر مجدت در جهان محمدت سازد مسیر

نجم جودت بر سپهر مفخرت گیرد ممر

آفتاب رفعت تو بر کمال افکند نور

نوبهار دولت تو بر ثنا گسترد فر

وقت عفو تو درآید انگبین و می به جوی

روز خشم تو برآید آفتاب از باختر

نیست چون گفتار ملک آرای تو نفع سماع

نیست جز دیدار روز افزای تو نور بصر

چشم سر تو ببیند صورت هر نیک و بد

همچو چشم سر که اندر آئینه بیند صور

بوی گل در بوستان هم طبع اخلاق تو شد

ابر دامن کش نثار او را از آن آرد درر

دستبرد حشمت تو یک نمونه ست از قضا

کارکرد همت تو یک نموده ست از قدر

بر سپهر کامگاری هست قادر عزم تو

چیر دستی را عطارد تیزپایی را قمر

دهر هر حکمی که بیند از تو دارد پیش چشم

چرخ هر امری که یابد از تو گیرد پیش بر

دیده نرگس به رنگ روی بدخواه تو شد

از نهیب آن همی در روز باشد در سهر

چون توان کوشیدن افزون زین که می کوشد عدوت

در نبردت ساخته ست از جان و دل تیر و سپر

تا چو بر و بحر عقل و فضل تو گیتی گرفت

کثرت و بسطت ندارد آب و خاک و بحر و بر

گر تو ابر و آفتابی در جهان ویحک چرا

در عطا خالی نهادی بحر و کان از در و زر

مهر تو چشم امل را نور گرداند ظلام

کین تو کام بلا را زهر گرداند شکر

تا مزین شد به تو دیوان عرض شهریار

عرض کرد اقبال پیشت لشکر فتح و ظفر

از بداندیشان و بدخواهان نماند اندر جهان

یک تن پیکار جوی و یک سر پرخاشخر

کرد و گردانید بانگ خشم و قهر و کین تو

چشم هر بی رسم کور و گوش هر بی راه کر

سطوت بأس و نهیبت آب گردانید و خون

در سر طغیان دماغ و در تن عصیان جگر

کامگاری را دلیل وهم تو بنمود راه

نامداری را علو جاه تو بگشاد در

ای ز کفت زاد بحر جود را آب حیات

وی طبعت رسته باغ علم را شاخ هنر

بر سواران سخن میدان دعوی تنگ نیست

مرکب میدان همی باید که گیرد کر و فر

شاید ار باطل کنی گفتار هر بیداد جوی

چون تو اصحاب خرد را داوری و دادگر

روزها از گفت های من یقین گشتست گمان

سالها از کرده های من عیان گشتست خبر

تا همی روز آرد از شب کلک سحر آرای من

کار دشمن شد چو کار ساحران زیر و زبر

ضحکه را یارب مجال این سپهر سفله بین

سخره را ویحک مجال این سپهر دون نگر

نور تحفه کرد سوی مهر پرتابش سها

آب هدیه برد نزد بحر بی پایان شمر

ای شگفتی از برای چه همی خنجر کشید

آنکه می ز اندوه زد بر پشت پای خوب تبر

فتنه انگیزد همی آن کش نیارد یک بها

آتش افروزد همی آنکش بسوزد یک شرر

عاشقی افتاد در دل خرس را با آن لقا

رهبری کرد آرزو خفاش را با آن صور

گفتم آخر بی محابا من همی ترسم ز خصم

گر بترسد هرگز از روباه ماده شیر نر

تا همی خورشید و ابر روشن و تاریک را

از طبیعت باشد اندر عالم علوی اثر

بادت از خورشید و ابر تخت و جاه اندر جهان

روز دولت نورمند و شاخ نعمت بارور