گنجور

 
مسعود سعد سلمان

ناجانور بدیع یکی شخص پر هنر

گه خامش است گاهی گویا چو جانور

ناجانور چراست هستش چهار طبع

ناکرده هیچ علت در طبع او اثر

ناله چرا کند چو به دل درش هیچ نیست

ور ناله می کند ز چه آرد همی بطر

افغان چگونه کرد تواند از آنکه هست

پیچیده در گلوگه او رشته سر به سر

خنثی اگر نبود ز بهر چرا بود

گه در کنار ماده و گه در کنار نر

از بهر چیست ویحک کوتاه قامتش

گر هست اصل و نسبتش از سرو غاتفر

فربیست او ز بهر چه معنی همی بود

رگهای او شده همه پیدا به پوست بر

رگهای او به ساعت گردد سریع نبض

گر دست بر رگانش تو برنهی ببر

چون گل به طبع و گردد ازو باغ چون بهار

چون نی به رنگ و آید ازو عیش چون شکر

پشتش چو خنچه خنچه و آن خنچه ها همه

دربسته همچو پهلوی مردم به یکدگر

یک شخص بیش نیست به دیدار شخص او

با هشت چشم لیکن هر هشت بی بصر

کی باشدش بصر چو به جای دو دیده هست

انگشت وار چوبی کرده به چشم در

هستش بسی زبان و به گفتار مختلف

زان هر کسی نیابد از اسرار او خبر

تر باشد ای شگفت به گفتار هر زبان

او باز گنگ گردد چون شد ز آب تر

اندر کنار خفته بود همچو کودکان

لیکن گلوش بر کف و اندر هواش سر

زانش زنند تا بچه خفته ست پیش آنک

پیوسته ایستاده بود پیش او قدر