گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
مسعود سعد سلمان

ای که در پیش تخت هیچ ملک

هیچ سرکش چو تو نبست کمر

ای شده رزق را به کف ضامن

وی شده ملک را به حق داور

عدل دیده ز رای تو قوت

جور برده ز عدل تو کفر

بزم تو اصل سایه طوبی

جود تو یمن چشمه کوثر

کرد جود تو عدل را کسوت

بست رأی تو ملک را زیور

طبع تو بر طرب گشاید راه

رای تو در شرف نماید در

در زمانه ز ابر دو کف تو

نه عرض قایم است نه جوهر

چاکران تو اند نعمت و ناز

بندگان تو اند فتح و ظفر

کینه تو به آب دریا جست

از همه روی او بخاست شرر

دم به آتش فکند مهرت باز

ز گل سرخ رست نیلوفر

و آتش خشمت ار زبانه دهد

بفسرد زو زبانه آذر

عزم تو گر نبرد جوید هیچ

کند از حزم جوشن و مغفر

شودش تیغ صبح در کف تیغ

شودش قرص آفتاب سپر

خیره ماند از عطای تو دریا

لنگ شد با مضای تو صرصر

خاطب دولت تو نیست شگفت

گر بر اوج فلک نهد منبر

کارسازان کام های تو اند

بر خم هفت چرخ هفت اختر

دیده و عمر روز را کیوان

تیره دارد به بدسگال تو بر

هر سعادت که مشتری دارد

بر تو باشد ز گنبد اخضر

دست بهرام جنگی خون ریز

زد به مغفر عدوت بر خنجر

گشت روشن ز فر طلعت تو

چشم خورشید روشنی گستر

وز برای نشاط مجلس تو

زهره بر چرخ گشت خنیاگر

گه و بیگه عطارد جادو

شده با نوک کلک تو همسر

ماه بی نور بوده در خلقت

از برای شب تو گشت انور

ای به هر همتی جهان افروز

وی به هر دانشی هنر پرور

گشته مدح من و سخاوت تو

خرم و شادمان ز یکدیگر

به ز من نیست هیچ مدحتگوی

به ز تو نیست هیچ مدحت خر

بر منت نعمت است ده گونه

وز منت مدحت است ده دفتر

بر من آن کرده ای در این زندان

که شد اندر میان خلق سمر

مر مرا از عطای تو این جا

هست هر گونه نعمتی بی مر

تنگ بر تنگ جامه دارم و فرش

بدره بر بدره سیم دارم و زر

لیکن از درد و رنج و بیماری

جانم افتاده در نهیب و خطر

به خدای ار همی شود ممکن

که بگردم ز ضعف بر بستر

دل من خون شده ز خون شکم

اشک من خون شده ز خون جگر

تنم از رنج تافته چو رسن

پشتم از باد درد چون چنبر

گشته غرقه ز اشک چون کشتی

مانده ساکن ز بند چون لنگر

متردد چو ناروان خامه

متحیر چو بی روان پیکر

دل بریان من پر اندیشه

دیده را بسته بر بلای سهر

زان که من داشتم همه محفوظ

جز ثنای توام نماند از بر

دهن من طعم زهر شدست

وندر او مدح تو به ذوق شکر

کرده خوشبوی روزگار مرا

آتش دل چو آتش مجمر

این همه هست و تن ز بیماری

مانده اندر عقوبتی منکر

چون همه حال خود چنین بینم

زنده بودن نیایدم باور

چون مرا در نوشت گردش چرخ

شخص من شد به زیر خاک اندر

والله ار چون منی دگر بینی

به همه نوع در کمال و هنر

شکرهای تو در نوشته به جان

می برم پیش ایزد داور