گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
مسعود سعد سلمان

ای به قدر از برادران برتر

مر تو را شد برادر تو پدر

مادر تو چو مادر پدرست

پس تو را جده باشد و مادر

زان تو معبود گشته ای آن را

که زنش دخترست با خواهر

چون بزایی هم اندر آن ساعت

به سوی چرخ برفرازی سر

باز هر بچه ای که زاد از تو

در نفس های تو برآرد پر

جایگه های تو چو دشت و چو کوه

خوردنی های تو چو خشک و چو تر

گاه زر باشی و گهی یاقوت

گاه باشی عبیر و گه عنبر

روی بنمای کاندرین زندان

هستیم چون دو دیده اندر خور

هم دواجی مرا و هم جبه

هم لحافی مرا و هم بستر

گوهر تو در آفرینش هست

برتر و پاک تر ز هر گوهر

در سرشت تو مهر باشد و کین

خلق را از تو خیر زاید و شر

حشمت طاهر علی شده ای

بر ولی و عدو به نفع و به ضر

داند ایزد که من نشاط کنان

کردم از بهر خدمت تو سفر

خویشتن جمله در تو پیوستم

راست گویم همی به حق بنگر

از بزرگی کنون روا داری

که بمیرم چنین به حبس اندر

گر بدانم که هیچگونه مرا

گنهی مضمرست یا مظهر

در شهنشاه عاصیم عاصی

در خداوند کافرم کافر

چون امیدم بریده شد ز خلاص

چه نویسم ز حال خود دیگر

حال اطفال من چگونه بود

گر رسدشان ز من به مرگ خبر

بیش ازین حال خود نخواهم گفت

راضیم راضیم به هر چه بتر

همه کوتاه کردم و گشتم

قانع و خوش به هر قضا و قدر

چند از این کاشکی و شاید بود

چند باشد ز چند و چون و اگر

دل ازین حبس و بند خوش کردم

مگر این عمر بگذرد به مگر

چون همه بودنی بخواهد بود

آدمی را چه فایده ز حذر

تو خداوند شاد و خرم زی

سال مشمر ز عمر قرن شمر

هیچ انده مخور که دولت تو

سازد اسباب تو همی در خور

که شد آب حیات جان افزا

بر کف تو نبیند در ساغر

بد این روزگار بدخو را

نبود بر تو هیچ وقت گذر

باز بازیچه ای برون آورد

گردش این سپهر بازیگر

باد بنگر که در نوشت از باغ

بیرم چین و دیبه ششتر

تخت ها گشته ز آهن و پولاد

همه زنجیرها بروی شمر

هر زمانی چو نوعروسان مهر

درکشد روی خوب در معجر

خشک شد سیب لعل را همه خون

در تن از بیم باد چون نشتر

زانکه نارنگ را بدید که باد

همه رویش بخست زیر و زبر

راست چون ساقی تو بر کف دست

جام زرین نهد همی عبهر

از شکوفه ربیع بزم تو شد

گونه آبی و ترنج اصفر

شاد و خرم نشین و باده ستان

از بت سرو و قد مه منظر

چو رخ و قد و چشم و عارض او

به جمال و بها و زینت و فر

نه نگاریده خامه مانی

نه ترازیده رنده آذر

روی نعمت به چشم شادی بین

صحن دولت به پای فخر سپر

سر بخت تو سبز باد چو مورد

قد قدر تو راست چون عرعر

بر سر جاه تو عمامه عز

بر تن عیش تو لباس بطر

چون مه نو زمان زمان افزون

عز و جاه تو از شه صفدر

ملک شاه بند شهر گشای

خسرو پیل زور شیر شکر

ملک او باد هفت کشور و باد

امر و نهیش روان به هر کشور

از جمالش فروخته ایوان

وز کمالش فراخته افسر

پادشاهی او و دولت تو

ثابت و پایدار تا محشر

بر من این شعرها به عیب مگیر

خواجه بوالفتح راوی مهتر

که چنین مدح بس شگفت بود

از چو من عاجز و چو من مضطر

در چنین بند لنگ مانده و لوک

در چنین سمج کور گشته و کر

تو به آواز جانفزای بدیع

عیب هایی که اندروست ببر