گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ملا مسیح

به لچمن گفت با گردان لشکر

که هان وقت است بشتاب ای برادر

به دشمن تاز و فرصت بر غنیمت

ظفر باشد به سرعت بر غنیمت

به رخصت لچمن اندر پایش افتاد

روان از همتش درخواست امداد

که من فرمان تو می خواهم و بس

نباشد همرهم گو از سپه کس

و لیکن رام را فرمان چنان بود

به لشکر جمله پوید همر هش زود

سران یکسر دوان اندر رکابش

ستاره ذره های آفتابش

روان شد با سپاه خویش لچمن

بدان ره رهنمای او ببیکن

هنوز اندرجت جادو در آنجا

نگشته سحر خود را کارفرما

که لچمن ب ا سپاه دوزخین تف

به گرد آتش معبد زده صف

ز بیم آن سپاه آهنین چنگ

نهان شد باز آتش در دل سنگ

بر آتش هوم خود آنگاه بگذاشت

دل از جان، جان ز جادو پاک برداشت

ز افسون و ز جادو کار بگذشت

به لچمن جنگ و صف کرد اندران دشت

به لچمن، اندرجت زانسان سگالید

کزان گاو زمین از بار نالید

همی غرید چون ابر بهاران

بسان قطره می زد تیر باران

به کین باریدن آمد ابر بیداد

ازو هر قطره باران کوه پولاد

گهی از جا به ناخن کوه کندی

به گردون برده بر فرقش فکندی

گهی از برق تیغ آن ابر سرکش

گشادی بر سرش طوفان آتش

بسی کوشید دیو سخت بازو

ولی شد بار سنگش در ترازو

بدینسان دست برد ه دیو پرفن

همی دید و همی خندید لچمن

همی پیچید بر آتش گیاهی

غریق آب می زد دست و پایی

چو شب نزدیک شد کارش بپرداخت

نفس آماجگاه تیر خود ساخت

به شکل خارپشتی کردش از تیر

چو شیر آمد پس آنگه سوی نخ جیر

کشیده پرنیان آتش افکن

سحابی قطره او صاعقه زن

بر اندرجِت به تیغ تیز بشتافت

به برق آسمان گون کوه بشکافت

سرش را چون همی برید از تن

تو گویی سعد ذابح بود لچمن

به مرگ خود مثل زد دیو ملعون

سگ از بی روح کندن چون زید چون

چون نعش دیو را جوش کفن شد

ظفر زلف علم را شانه زن شد

فرشته بر فلک گفتند با هم

سر دیو سفید افکند رستم

برو روحانیان گلها فشاندند

چو رنگ و بویش اندر گل فتادند

چو لچمن کار اندرجت چنان ساخت

سرش را پیش پای رام انداخت

ببوسیده سر و دستش برادر

سران هم آفرین کردن یکسر