گنجور

 
ملا مسیح

ز خرسان رای عفریتان تبه شد

ز بخت تیره روزشان سیه شد

سپه شیران چو مرغان بیابان

به وادی خصومت رهزن جان

به روی و موی از زنگی سیه رنگ

چو زنگی آفریده از پی جنگ

ز دیوان در وغا نگریختندی

چو خرس و خرسباز آویختندی

از ایشان بیم راج و بیم درشن

همه تن بیم بهر جان دشمن

به جنگ هر یکی زان خرس پرکین

دو خرس آسمان دادند تحسین

کسی زانها به حال خود نمی دید

که دشمن دست و پای شان ببرید

بگفتندی کزینسان زخم غم نیست

که موی خرس و کاه کوه کم نیست

تن خرسان ز خنجر غرق خونناب

شده انگشت شان اخگر بدان آب

ز طبع آب گردد اخگر انگشت

چنان کاخگر شود از آذر انگ شت

چرا زان آب گشت انگشت اخگر

مگر کان آب بود آتش به گوهر؟

گلیم خرس سیل خون نمودند

کشان خصمان خود را در ربودند

عدو بگذاشت و نگذاشتندی

به مرگش غرق در خون داشتندی