بخش ۸۰ - نمودن راون طلسم رام را به سیتا جهت فریب دادن او و زاری کردن سیتا و دلاسا دادن ترجنا او را
به افسون ساز دیوی داد پیغام
طلسمی کن به تقلید سر رام
کمانی چون کمان آن یگانه
کزان تیری توان زد بر نشانه
کمانی بر به نزد آن سمنبر
که تا نومید گردد زن ز شوهر
به نومیدی نماند اختیارش
ضرورت با من افتد کار و بارش
دوان آمد به سیتا خورد سوگند
دروغی گفت با او راست پیوند
که رام و لچمن و هنونت و میمون
به بختم کشته گشته در شبیخون
سپاهم زد شبیخون بر سر رام
به عالم زو نماند اکنون بجز نام
فرو خوردند دیوان لشکرش را
کنون آرند پیش من سرش را
ترا هر چند کز مرگش رسد درد
ضرورت صبر می باید برآن کرد
مرا اکنون دعا کن ای دلارام
که پردازم به جان تو به از رام
پری حیرت زده ماند از بیانش
بجز لاحول نامد بر زبانش
نیامد در دلش هر چند باور
حزین شد زین سخن حور سمن بر
که دل را ذکر کلفَت، کلفَت آرد
خرد را فکر وحشت، وحشت آرد
دل از تیغ زبانِ مدعی ریش
بسی بگریست مه ب ر طالع خویش
هماندم پر فریب آن دیو تیره
در آمد با طلسم خویش خیره
مشعبد پیشه کار خویشتن ساخت
کمان و سر به پیش راون انداخت
که کشتم رام را اینک سر رام
به انصاف از تو خواهم راون انعام
کمان و سر، مه مشکین کمان دید
برو باران قوسی خون ببارید
به خون غلطید همچون مرغ بسمل
تو گفتی زد کمانش تیر بر دل
خلاف عادت دهر جفا کیش
شد از قوس قزح، بارندگی بیش
ز بیهوشی نماندش عقل بر جای
سرایت کرد زهر غم سراپای
ز حیرت خویشتن را ساخته گم
گهی در گریه و گه در تب سم
گهی شوریده،گه آشفته،گه مست
خبر اصلاً نه از پا و نه از د ست
چو دیوانه سخن گوید به دیوار
زبانش با کمان آمد به گفتار
کمانا! طول عمرم را زدی راه
همانا روز قوسی هست کوتاه
چرا با من حدیث او نگویی
که چون من عمرها همدوش اویی
به یادت هست یا خود نیست آیا
که بودی در میان رام و سیتا
زهت چون رام را شد همدم گوش
خدنگ قامتم کردن در آغوش
مرا تیرت هدف کرده همان روز
که بشکستی به دست رام فیروز
چو بود آرامگاهت پنجۀ رام
شدت شاخ گوزن شیرکش نام
بر اعدا می نمودی تیر باران
کنون آماج کردی جان یاران
مرا تیر کمان ابرویش کشت
تو تیر خود نگه می دار در مشت
کمان رام حکم انداز چونست
کمان ابرویش را ساز خونست
به شکل ابرو یش دل بود قربان
که باشد مرکمان را خانه قربان
دلم بی ابرویش کاری نیاید
که قربان بی کمان کس را نشاید
کمانا! آرزویم بود از رام
که تو آیی به لنکا همره رام
کند ساز تو خوش از آتش من
بدوزد از خدنگی جان راون
ندانستم که تو تنها بیایی
هلاکم را سر جانان نمایی
مگر بودی جدا از رام چون من
که بر وی گشت تنها چیره دشمن
وگر چون جان من بودی در آن مشت
چسان دیدی که دشمن دوست را کشت؟
تو هم گویی چو بخت من شکستی
که در میدان دل دشمن نخَستی
چو می دیدم کمان ابرو یش خم
قیامت می شدی بر من در آن دم
کنون بی دوست می بینم کمانش
ندانم چیست حال ابروانش
ترا زین بار غم چون نشکند پشت
که دردش عالمی را چون مرا کشت
کمان شد قد من چون ابروِ دوست
همان شد آنچه بر وی خواهش اوست
کمانی تو و من خم چون کمانم
یقین شد بر هلاک خود گمانم
بیا تا هر دو در آتش نشینیم
جهان بی ابروی جانان نبینم
کمان آزار چون دادی پری را
وبال از قوس نبود مشتری را
و زان سر کو طلسمی بوده بی تن
بران مه عشق زد تیغ سرافکن
پری از حیرت سر سر فرو پیش
به جان بگریست خون بر کشتۀ خویش
نه بر دل سوخت آن مه تازه داغی
شهید خویش را روشن چراغی
همی گفت این نوا از دیده و ز لب
سیه بخت مرا شد ر وز چون شب
به پیشانیِ بختم باد صد خاک
کزو دارم گریبان چون جگر چاک
چه یارا خصم را بر رام آزاد
وگر عشقا تو راندی تیغ بیداد !
خجل راون ز آزارش پشیمان
که در ماتم عروسی کرده نتوان
روان شد کین قدر خر نیز داند
که هرگز مرده کام دل تواند
ضرورت شد نگهبانان او را
به جان دادن تسلی ماهرو را
سروش عشق در عالم خبر کرد
زهی دردی که در دشمن اثر کرد
نهانی گفت با او ترجتا نام
که دل برجای دار از جانب رام
مشو پروانه کاتش بی فروغست
همه گفتار این حاسد دروغست
حسد بر نیک بختان نیست تاوان
نمیرند از دعای زاغ گاوان
بر اوج آسمان عیسی است هشیار
نه آن کو دشمن دین کرد بردار ۱
کنون غمگین مباش ای حور سیما
که آمد رام بهر فتح لنکا
همین بدخواه خود را کشته بشمار
به جان شکرانۀ حق را به جا آر
چو بشنید از زبان آن نکو فال
دل مه یافت تسکینی به هر حال
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.