گنجور

 
ملا مسیح

هنون رخصت شد و کرده زمین بوس

صنم را گفت کای خورشید ناموس

به پای همت از جا خیز و بخرام

که بنشانم در آغوشش دلارام

به عزم وصل بر پشتم بنه پا

بدین کشتی گذر آسان ز دریا

پری گفتا چو جانم رفته باید

و لیکن چند چیزم مانع آید

یکی از من چو راون گردد آگاه

سپاهش یک جهان بندد سر راه

تو تنها یا مرا کردی نگهبان

و یا خود را زنی بر قلب خصمان

دویم جستن ز دریا جای بیم است

تنت خرد است و دریا بس عظیم است

ز غرق خود ندارم آن قدر غم

که مرگم سهل باشد زندگی هم

از آن ترسم چو گشتم غرق در آب

در آتش غرق گردد رامِ بیتاب

سوم گفتا منم همخوابۀ رام

کزو زنده است هم ناموس و هم نام

همین بس نیست عیب روی سیتا

که دزیده برد راون به لنکا

برو مفزای عیب جاودانه

که میمونی برد بازش به خانه

درین غم انتظار رام بینم

فراوان محنت ایام بینم

گرم بخت موافق یار باشد

نصیم دولت دلدار باشد

بیاید رام، راون را کُشد زود

من از طالع شوم آن روز خوشنود

هنون گفتا دو تقریر نخستین

نباشد نزد من معقول چندین

که هستم آن جوان شیر صف آرای

که لنکا را توانم کند از جای

غم دریا و بیم دشمنم نیست

ز خس برتر، شکار راونم نیست

چو تقریر پسین از تو شنفتم

ترا بگذاشتم بر جای رفتم

دم رخصت دعایش را پریزاد

به گردون دست بالا کرده استاد

که تا ماند ز عشق ما فسانه

خدایا باد نامش در زمانه