گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ملا مسیح

چو روشن گشت شب را جان تاریک

به دیده شد فروغ صبح نزدیک

شدند آن تلخ گویان در شکر خواب

به تنها ماند سوزان شمع شب تاب

هنون چون آشنا با ماه کم بود

به دانایی خرد را کار فرمود

همه افسانۀ ماه جگر سوز

به خود گفته ز حسرت تا به آن روز

صنم چون سرگذشت درد بشنی د

برآورده سر و روی هنون دید

شه روحانیان یک هفته زان بیش

تسلّی را به آن ح ور غم اندیش

نهانی کرده بود از حالش آگاه

که مانا قاصد رام است در راه

که چون بیند بدانسان با شکیبش

بدان صورت دهد دیگر فریبش

از آن شادی به خود چون می نگنجید

نهان لیکن ز مکر دی و ترسید

به حال باز پرسش کرد تأخیر

زند بر دوغ دم کو سوزد از شیر

به حیرانی به خود در ماند خورشید

چو ایمان در میان بیم و امید

هجوم شوق چون گشتنش زیادت

زدل بر صدق او جسته شهادت

ز عشق و دل گواهی یافت بر صدق

چو خود در عشق راسخ یافت در صدق

پرند از ماه، بند از لعل ب گشاد

به مژده گوش دل بر گوش بنهاد

که ای آن کس که بردی رام را نام

دلم را تازه گرداندی به پیغام

هنوزم گرچه نیکو نیست روشن

که تا فرقت کنم از دوست و دشمن

نقاب از رخ، حجاب از دل گشودم

به نام رام دیدارت نمودم

طفیل دوست کردم جانفشانی

دگر خود دشمنی راون تو دا نی

هنون دریافت مهر آن بت سیم

ز بالای درختش کرد تعظیم

فرود آمد برای پای بوسش

فزود اندیشۀ راون فسوسش

نقاب افکند، مه را باز پوشید

ز چشمش رو، ز گوشش راز پوشید

بگفتا باد لعنت بر تو ای دیو

که نشناسی دگر کاری بجز ریو

هنون انصاف داده بر وفایش

ولی ترسید پنهان از دعایش

بسان هدهد از پیغام زد دم

نشان جم پری را داد خاتم

نگین دید و پری پرسید گریان

از آن هدهد نشانهای سلیمان

ز رنج راه، بر جستن ز دریا

فراوان آفرینها داد سیتا

که گر صد جان و دل سازم فدایت

برون نایم ز شکر عذر پایت

مبادا چشم من محروم زان خار

که پایت دیده زو در راه آزار

گشاد آنگه چو غنچه درج مرجان

جمال از پرده راز از پردهٔ جان

به حالی دید مه را زار میمون

که گر گویم کنون دلها شود خون

دلش رشک کتان ماه دیده

به گلبرگش هزار آفت رسیده

مهش همچون گل پژمرده بی رنگ

ز غم، آیینۀ خورشید در زنگ

نشسته حلقه مانا با دل ریش

هلال عید اند ر ماتم خویش

فتاده یوسف اندر چنگ گرگان

سرشکش خنده زن بر موج طوفان

نه موج گریه با حسنش قرین بود

که دریا ماه را زیر نگین بود

به بحر غم فتاده گوهر عشق

چو خور سر تا قدم غرق زر عشق

دمادم بر خیال روی جانان

ز چهره زر، ز دیده گوهر افشان

سرانگشتش به دندان گشته رنگین

به ناخن کنده از مه خال مشکین

نشانده داغ حسرت نائب خال

فغانش یادگار بانگ خلخال

عیار غم ز ر رخساره او

الم در عسرت از نظار هٔ او

به انواع کسوف آماده خورشید

به اقسام وبال آواره ناهید

بت آواره را میمون دانا

چو دلسوزان بسی داده دلاسا

مکن دلتگ اندر شام تاریک

که شب را صبح اقبال است نزدیک

که رام و لچمن و سگریو میمون

سپاهی جمع کردند از حد افزون

کمر بستند بهر فتح لنکا

خلاصت می کنند امروز فردا

چو اخبار تو ای ماه اندرین بوم

نبوده تاکنون بر رام معلوم

از آن در آمدنها گشت تقصیر

مهیا بود ورنه جمله تدبیر

کنون از من چو یابد این خبر رام

به دم لنکا کند زیر و زبر رام

پریرو شد به گفتار هنون شاد

چو خنده غنچۀ گل از دم باد

صنم سیتا چو نام رام بشنفت

گل پژمرده دیگر بار بشگفت

فسرده چون چراغ ن یم روشن

رسیدش ناگهان از غیب روغن

دلش گشت از سخنهای هنون شاد

نگین دوست دید وغم شد از یاد

بران شد تا ز خود هم یادگاری

فرستد بهر آن دلسوز یاری

به نزد خور فرستاد آن سیه روز

ز کاکل بند خود لعل شب افروز

ز دود عنبرین، اخگر برآورد

ز شام تیره جان اختر برآورد

بداد آن ماهرو فرزند خورشید

سرشک خون چکید از چشم نومید

به تریاک تسل ی بهر دلدار

به افسون بر کشید آن مهره از مار

هنون را پس زبانی داد پیغام

زمین بوسیده باید گفت با رام

بده یادش از آن روزی که در باغ

که پور اندر شده بر صورت زاغ

ز آزارش به تو کردم شکایت

تو چشمش دوختی با صد کفایت

کنون ای مهر تابان غیرتت کو

چهرشد مهر تو و آن غیرتت کو

پری را دیو چون دارد به زندان

تو خود گو این چه جرمست از سلیمان

غلط گفتم چو در آتش فتد خس

ز طالع بایدش نالید نز کس