گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ملا مسیح

شنو اح وال خود ز آغاز و انجام

پریزادی که بودش انجنی نام

چو بت رویان بدان صورت که دانی

به خود هر هفت کرد اندر جوانی

فکنده کسوت گلنار در بر

چو گل کرده لباس خ ود معطر

صبا دید و دوید از بی تکلّف

چو بکران چمن کردش تصرف

صبا را گفت حور پاک دامان

که بر مستور دست انداخت نتوان

جوابش داد باد و گفت کای حور

نکو دانم که هستی پاک و مستور

و لیکن من به غایت پاک جانم

ندارم جسم و آلایش ندانم

گر آلایش به جانم حق نهادی

به جیب مریمم کی بار دادی

چه غم برداشتم گر دامنت را

چو غنچه بشکفاندم گلشنت را

کزان نبود قصور عصمت حور

و لیک از من ترا خواهد شدن پور

برو آسوده شو بر بستر خویش

عروسانه کنار شوهر خویش

که خواهی زادن آخر پاک فرزند

که خواهی بودنش با باد پیوند

چنان شیری ش ود آن شرزه پیکر

که مثل او نزاید تا به محشر

ز فیض باد گشته غنچه اش سیر

غزال مشک شد آبستن شیر

درآمد در رحم میدان کین را

هژبر آسمان ماه زمین را

بود خورشید را جا در دل شیر

عجب خورشید کو شد حامل شیر

ز آب کیسری و نفحۀ باد

مه خورشید رو برج اسد زاد

حکایت مختصر کز وی تو زادی

شناسا شو که خود فرزند بادی

زبردست است از هر آخشیجان

از آن برداشته تخت سلیمان

سیاست او کند ابر دمان را

هم او خواهد شکستن آسمان را

از و بر قوم عاد کوه بنیاد

شنیدستی چه روز تیره افتاد

خرد پور خلف او را شمارد

که در کا از پدر پا بیش دارد

چو تو فرزند بادی سازگاری

که ماند تا قیامت یادگاری

به شیری از هوا جنگت بود ننگ

تو نرسنگی چه باشد در هوا جنگ

به تخم خویش رو این نکته کن یاد

که بر دریا کند فرماندهی باد

نهنگی گوهر خود پاک بشناس

ز دریا برگذر از موج مهراس

به دریا ابر سان دامن کشان رو

ز جا در جنب و همچون آسمان رو

چو هم ت قطره دانی آب دریا

برو زیر و زبر کن شهر لنکا

مکن سستی که وقت ننگ و نامست

گشاد تیر تو از شست رامست

هنومان را ز طفلی بود عادت

نمی دانست زور خود زیادت

همین کو را کسی دیگر ستودی

ببالیدی و خود را آزمودی

چو از جامون حدیث خویش بش ینید

ببالید و چو شیر نر بغرید