گنجور

 
ملا مسیح

سهی سروی ز رحمت آفریده

به جسم و روح نور حق دمیده

مشکّل گشته نور صبح امید

تراشیده بتی از جِرم خورشید

ندانم کز چه جوهر گشته موجود

که حسنش را محبت کالبد بود

ز موی فرق او تا ناخن پا

چنان کش آرزو خواهد مه یا

چو بردارد نقاب از چهره ناگاه

نماند وام خَور بر گردن ماه

فسونگر نرگسش آهوی بادام

کمان کش غمزه حکم انداز چون رام

مهش بر رخش رعنایی سوار است

به صحرای محبت در شکار است

نبینی شکل چشم و ابروان را

کمان درگردن افکند آهوان را

چو نازش پست سازد پایۀ خویش

به نور خور فرو شد سایۀ خویش

به صد رشوت شود با عشوه همدوش

به منّت ناز را گیرد در آغوش

تبسم چون کند زان لعل شاداب

گران گردد شبه از گوهرِ ناب

بتی کز عشوه سازیها به مستی

کند تکلیف بر حق بت پرستی

مهش رونق فزای حسن و عشق است

تو پنداری خدای حسن و عشق است

تغافل شیوهٔ چشم سیاهش

محبت جوهر تیغ نگاهش

ز زلفش، عشق گشته حلقه در گوش

به بویش تا قیامت مست و مدهوش

ز رویش حسن جان پر نور دارد

ز خالش عشق تخم فتنه کارد

کجا زلفش کند جبریل را صید

که لاغر بیند و واسازد از قید

لب جان پرورش گاه تکل م

کند بر چشمۀ حیوان تب سم

پری دیوانه جان آن پریزاد

غلام زر خریدش، سروِ آزاد

نمودی زو قران سایه و نور

چو دود عنبرین بر شمع کافور

نگاهش را خراجی کشور ناز

ز مژگانش بلا با فتنه انبا ز

رخش از خندهٔ صبح انت خاب است

جهان آرزو را آفتاب است

به صد برقع جمالش بی نقاب است

نه شمعِ مه که عین آف تاب است

چو چشم خود سراپا عین مستی

مثال آینه در خودپرستی

به صد جان آرزو خورشید تابان

رهش می روبد از جاروب مژگان

جمالی در کمال نوجوانی

چو عکس جان در آب زندگانی

دو نارنجش که می نازد بدان صدر

به سختی از دل او جایشان صدر

بدان ماند که گویی دست تقدیر

دو تا مغرورِ سرکش کرد تصویر

وزیران شه حسن ایستاده

ز سختی بر ستادن دل نهاده

مگر زان خودسران شد عشق دلگیر

که استادند بهر عذر تقصیر

چو چشمش نرگس بستان سیه نیست

گر از سرمه دمد زینسان س یه نیست

خدنگ عشوه زان مشکین کمانی

به تیغ انگبین شیرین زبانی

چو در ریزی کند زان درج مرجان

گزد انگشت مرجان در به دندان

میان نازنین مانا چو کم رنگ

دهانش چون دل شوریدگان تنگ

بنازد ز آن میان حسن از ظریفی

تنُک همچون مزاج اندر ضعیفی

چو وصف حسن او بشیند زانسان

به خود در رفت راون، ماند حیران

به افسون سخن برد از سرش هوش

تو گویی جان کشیدش از ره گوش

رخش نادیده، دل از دست داده

به صد جان نعل در آتش نهاده

ز روبه بازیش بر یوسف جان

به تو گرگ کهن شد تیز دندان