گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ملا مسیح

به لنکا شاه دیوان بود راو ن

بدن دیو و پری جان بود راو ن

عناصر تابع فرمان او بود

اجل محبوس در زندان او بود

به امرش سکّه زد تأثیر اجرام

نهیبش از تجسس عزل اوهام

ملائک پاسبانش گشت در خواب

درش را ابر نیسان می زدی آب

نسیم صبحدم می روفتی جای

چو حوران زهره پیشش کوفتی پای

بخوردی چاشت بعد از جام جمشید

طعام پخته از گرمی خورشید

به شامش ماه بودی شمع ایوان

به صبحش مهر زرین گوی چوگان

چنین دولت شنیدم واقعی بود

نه طبعم شاعری را کار فرمود

عجب نبود ز بخششهای یزدان

که دیوی را بود ملک سلیمان

به ده سر بیست بازو بر سر تخت

نشسته ماند بر سر افسر تخت

ز سرها بود نه کله مناری

ز بازو بیست شاخه یک چناری

به گردش نره دیوان بود انبوه

کمر بر بسته همچون قلۀ کوه

به ناگه خواهرش بینی بریده

نخوانده چون مصیبت در رسیده

به رسم داد خواهان کرد فریاد

که دیوا ن خاندان تو بر افتاد

ز گوش و بینی خواهر اثر نیست

چرا گوش برادر را خبر نیست

نیاندیشد چرا تدبیر راون

که دارد دشمنی چون رام و لچمن؟

چه غافل ماند رای سست تم ییز

که خ ورد و خر نماند و ترسرا نیز

هزاران دیوکان همراه خر بود

شمار از چارده شان بیشر بود

به تیر خویش رام آنجمله را کشت

اجل را در دهان زان ماند انگشت

چو راون گفتگویش کرد در گوش

ز حیرت در جوابش ماند خاموش

بگفت ای زن! میا در جمع مردان

سخن داری به من رو در شبستان

تو گویی بود خواهر عیب راون

عیان تر می شد از پنهان نمودن

چو روان دید نقش خواهر او

که از س ر وا نشد درد سر او

تغافل رنگ پرسیدی سخن را

که سازد دفع ننگ خویشتن را

علاج غم خرد را کار فرمود

سخن کم کرد و در می خوردن افزود

غرور دولت و ناز جوانی

می جاه و شراب کامرانی

دلیری و بر اعدا چیره دستی

فراوان بی غمی و مال و مستی

ز چندین باده ها مستی به سر داشت

ز مستی حال او افسانه پنداشت

از آن افسانه غفلت برد خوابش

تغافل داد راون در جوابش

چو دید آن حیله جو کز حیله سازی

نیارد برد ازان پرکار بازی

ز مکاری دگر منصوبه انگیخت

به چشم عافیت گرد بلا ریخت

بگفتا با تو گفتن هم نشاید

که دانم از تو کاری بر نیاید

نه بزم آرای دانی و نه جیشی

نه کار ملک می رانی نه عیشی

نمی شد گر بدی تدبیر تو خوب

برادر گشته خواهر خوار و معیوب

وگر در عیش و عشرت داشتی هوش

نمی کردی قبیحان را همآغوش

زچندین زن که می نازی به آنها

کنیزانند پیش حسن سیتا

بگفتش بازگو بردی کرا نام

بگفتا حور جان سیتا زن رام