گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ملا مسیح

چو جسرت در اود بنشست دلشاد

به جا آورد شکر حق ز اولاد

به خلو ت مصلحت جست از وزیران

نهان پرسید کای روشن ضمیران

مرا عمر آخر آمد گشته ام پیر

صلاحِ دولت اکنون چیست تدبیر

ز دست پیر ناید کار شاهی

جوان خواه است فرِ کج کلاهی

چو رام من جوان و شیر مردست

ز دستش آنچه آمد کس نکردست

همان بهتر که بر تختش نشانم

به دست خود به تاجش زر فشانم

روم پس در ببندم بر رخ غیر

پرستشگر شوم در گوشۀ دیر

به رأی رای هر کس آفرین کرد

منجم آمد و ساعت گزین کرد

مقرر شد که فردا رام بر تخت

ز دست رای یابد افسر و تخت

برای کار فرما رای فرمود

به اسباب جلوسش ساز موجود

همی بردند این مژده نهانی

برای رام بهر مژدگانی

چو بشنید این بشارت مادر را م

کفش نیسان شد از باران انعام

کنیز برت ازین غیرت برآشفت

به گوش مادر ب رت این سخن گفت

که در عشق تو جسرت بی وفا شد

از آن مهرش به پور کوسلا شد

به تخت ملک او را می نشاند

ز دولت برت ن اامید ماند

ترا گر اعتماد مهر او هست

غنیمت دان، مده شب فرصت از دست

پی تدبیر خود مردانه برخیز

به کار برت شو، منصوبه انگیز

جوابش داد و دل داد و گهر سفت

بر آن دلسوزی اش صد آفرین گفت

مرا جسرت ز جان فرمان پذیر است

که در زنجیر زلف من اسیر است

رخم تا ننگرد چشمش نخوابد

شود بی تاب اگر زلفم نتابد

ور از نازم دل او بی نیاز است

سر زلف مرا رشته دراز است

نیاز او ز ناز من خجل باد

ز تیغ عشوه ام خونش بحل باد

چو لعلم در شکرخندی کند دیر

ز بس لب تشنگی آید ز جان سیر

سپاه عشق می آریم اکنون

که تازم بر شکیب او به شبخون

ز زلف آبستن فتنه کنم شب

زبان بندش کنم از جنبش لب

ز تاب طره گیرم جادویی وام

که دلتنگش کنم چون حلقۀ دام

به پشت پا زنم روی نیازش

تغافل کش کنم از تیغ نازش

حریفی کرده نرد فتنه بازم

فریبش داده، کار خود بسازم

چو جسرت در حرم شمع شبستان

فسرده یافت در خود ماند حیران

که جام مهر چون لبریز خون است

بهار زندگی پژمرده چون است

گلستان شبستان را چه شد زیب

چراغش را مگر زد باد آسیب

فسون چاپلوسی خواند بسیار

نیامد آن پری، لیکن به گفتار

برون، از ناز، فوج عشوه آراست

درون، از عشق، حسن او مدد خواست

چو شد نزدیک از آن افسون دمیدن

هلاک مرغ دام از بس طپیدن

ضرورت شد که ناز دوست آزار

ببخشاید بران مرغ گرفتار

به نوعی کیکیی داده جوابش

که معشوقی تراوید از عتابش

که بد عهدی به عشق ما میاویز

ز بد عهدان نشاید غیر پرهیز

درون بیگانه، بیرون آشنایی

به معشوقان رها کن بیوفایی

به بد عهدی مثل کردی وفا را

نیاوردی به خاطر عهد ما را

جفاکارا! دلم تا کی کنی ریش

وفاداری بیاموز از غم خویش

چنان کرد از وفا عهد تو انکار

که شد نام جوانی زو وفادار

جوابش داد کای خود روی خود ر أی

چه بد عهدی ز من سرزد؟ بفرمای

چسان عهد کهن س ازم فراموش

وفا از هر بن مویم زند جوش

صنم گفتش که یادت باد بر جان

چو زخمی آمدی از جنگ دیوان

تنت خسته به پیکانهای دلدوز

سرت ماندم به زانو چل شبانروز

ز دلسوزی نخوردم هیچ جز غم

به تیمارت نکردم خواب یکدم

بران غمخوارگی خود دادی انصاف

ندانم وعده کردی یا زدی لاف !

که دادم آنچه باشد آرزویت

دل و جانم فدای تار موی ت

گرفتم از تو من وعده در آن دم

به دل بستم گره، وعده قسم هم

که هرگه از تو خواهم آرزویی

ببخشی و نبینی هیچ سویی

کنون زین کجروی مردانه برگرد

کریمی وعده را باید وفا کرد

کنی گر تازه پیمان کهن را

گشایم با تو زین خواهش سخن را

ندانست و دگر باره قسم خورد

نیاندیشید کین صافست یا درد

چو دید آن عشوه ساز فتنه انگیز

که از باد فسون گشت آتشش تیز

به آتش خواست سوزد خان و مانش

نهاد آن راز پنهان در میانش

که شاها این دوخواهش را به من بخش

مراد من به دست خویشتن بخش

یکی اقبال برت از افسر رای

دوم اخراج رام از کشور رای

ازین گفتار حیران ماند جسرت

ز حیرت گشت جسرت عین حیرت

نه صبر آن کزو گردد جدا رام

نه تاب آن که بد عهدش بود نام

گره شد بر لب از حیرت جوابش

خیال دزد چشمش برد خوایش

حریفش برد از کف دستمایه

به خاک افتاد بی جان تر ز سایه

زبا ن شد خنجر خصم از بهانه

دو چشم او کشید از چشمخانه

همه شب چون سحر می کند جانی

ز بیم مرگ غم، صاحبقرانی

برای برت فرمان شد که بشتاب

به عزم تختگاه از ملک پنجاب