دل جسرت به غایت شادمان شد
همان ساعت خوشش آمد روان شد
چو داد این مژده بخت کیقبادی
زده کوس سفر با طبل شادی
به دست نوبتی کوس سفر ساز
به طبل شادمانی شد هم آواز
ز بس شادی برآورده پر و بال
روان فیل و حشم هر یک ز دنبال
به پشت پیل تخت بخت بنهاد
چو زرین قلعه ای بر کوه فولاد
به جانش گشت راحت محنت راه
به شهر ترهت آمد بع د یک ماه
جنک با رام و لچمن چند منزل
به استقبال او رفتند خوشدل
فزود آیینه بندی رونق شهر
غلط گفتم چه شهر آرایش دهر
به شهر آیینه بندی از رخ رام
به نو خورشید بندی یافته نام
فرود آورد اندر جشن گاهی
شده مهمان شاهی کج کلاهی
جنک در پیش جسرت دست بسته
دو زانو از پی خدمت نشسته
ز بس آیین مجلس ساز کرده
زمین بر آسمان صد ناز کرده
به زیر سایه بانها گلعذاران
چو بر گلزار ابر نو بهاران
پریزادان به رقص و نغمه سرگرم
سراپا شوخی و سرتا قدم شرم
جدا هر گوشه بزم میگساران
به نقل و باده سر خوش جرعه خواران
جنک را گفت جسرت چیست تدبیر
به کار خیر نتوان کرد تأخیر
جنک مشاطه را کرده اشارت
که رو اهل حرم را ده بشارت
که سیتا را بپوشانند زیور
عروسانه بیارایند دختر
ز حسنش گرچه بد مشاطه معزول
برای رسم شد در کار مشغول
چو زد شانه به فرق آن پری روی
ز آرایش فرو نگذاشت یک موی
چو دست عشق زلفش از درازی
به پا می کرد با خلخال بازی
ز زلفش موی بافی گشت آیین
که تا نفتد ز پای خویش پایین
چو دیده موی بندش گفت معجر
که دایم بسته بادا این ستمگر
چو زیب کاکل مشکین او دید
بنفشه در چمن زان طره ببرید
به در پر کرد فرق دلستان ر ا
به شب بنموده راه کهکشان را
ز مروارید گوشش زهره بی تاب
که می افزود نور از آتش و آب
به پیشانی چو عقد گوهر آویخت
گل از شبنم به پیشانی عرق ریخت
زمین از سایۀ آن نازنین حور
سرا پا گشته غرق زیور و نور
ز سرمه مست تر شد چشم مستش
ز پان شاداب لعل می پرستش
حدیث آن دهان یارای من نیست
سخن کوته که جای دم زدن نیست
به رو چون خور تُتقها بسته از نور
جمالش بی نقاب از دیده مستور
ز عفت ساخته گلگونه را ساز
حیای او نقابِ مقنع انداز
بسا خون ریخت ناز خود نمایش
به دستش خونبها رنگ حنایش
کف دستش حنا را رنگ بشکست
لب لعلش مگر زد بوسه بر دست
لباس سرخ کرده پای تا فرق
سراپایش ز زیور در گهر غرق
جمالش چون نمود آرایش عشق
بر آرایش فزود آرایش عشق
به پایش گشت رنگ آرای جاوک
شفق را زد به پشت پای جاوک
به سیمین ساق او زر بوسه می داد
خوش آن سیمی که زر در پایش افتاد
چو چشم عاشقان شد گوهر آمای
به بتخانه پرستشگر به یک پای
به خلوتگه برهمن آتش افروخت
ز بعد بید عود هوم چون سوخت
گره زد دامن معشوق و عاشق
نموده با درون ب یرون موافق
بران هر دو دعای بید می خواند
به گرد آتش طاعت بگرداند
ز شادی مست جام بی غش عشق
همی گشتند گرد آتش عشق
به گرد شعله گشت آن چشمۀ نور
که گردد گرد شمعش آتش طور
به شمع روی شان پروانه جان باخت
کز آتش روی ایشان باز نشناخت
بدن برگرد آتش کرده رقصان
به گرد یکدگر گشتند از جان
به گرد خویش خواهم گشتن امروز
که می گردم به گرد آن دل افروز
ز هر جانب مبارکباد برخاست
ز اهل نغمه هم فریاد برداشت
نثار هر دو مه گوهر فشاندند
چو گوهر داده شد اختر فشاندند
برای رونمایی تازه باغی
فلک مه داد و حیرت شبچراغی
جنک را چون ز بخت روشن اختر
فرو شد ب ار دختر خوانده از سر
دگر داد و سبک تر کرد گردن
حقیقی دختر خود را به لچمن
دو دختر داشت دیگر از برادر
که با سیتا همی دیدش برابر
یکی زانها به دامان برت بست
دگر را با سترگن رشته پیوست
به یک شب کرد آن هر چار شادی
به نخل بختش آمد بار شادی
برای دختران چار داماد
ز اندیشه فراوان گنجها داد
نیامد از دماغش بوی تنگی
بجز در دادن رخصت درنگی
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.